رئوف خان، یکی از ثروتمندترین اهالی محله بود که صاحب چندین کافه، سوپرمارکت و واحد مسکونی بود. ایشان تمام اموال منقول و غیرمنقول خود را بیمه کرده بود. بیمهی آتشسوزی، زلزله، شخص ثالث، بدنه، تکمیلی، شخص ثالث و هر چه که به ذهن آدم برسد. اگر امکانش بود، تمام آنچه که داشت را حتی بیمهی قیامت میکرد. رئوف خان مشهور بود به خسیس بودن و همه از او بدشان میآمد و رئوف خان هم این را به خوبی میدانست و حتی از آن لذت میبرد. با این حال، آدم مریضی بود. باور نمیکنید اگر برایتان تعریف کنم که وقتی از او پرسیدم چرا انقدر برای خدمات بیمههای مختلف هزینه میکنی، در جواب من چه گفت.
سعی کرد که حالتی موقرانه و بزرگمنشانه به خود بگیرد. ایستاد و دستهایش را در پشت کمرش به هم بست و درحالی که چانهاش را در زاویهی صد و بیست درجه با گردنش تنظیم کرد، توضیح داد: میدانی؟ همه حسودند و به وضع عالی من حسادت میبرند و از من بدشان میآید. هر بار که کسی از من بدش میآید، احساس قدرت میکنم. چرا که میدانم چیزی دارم که کسی دیگر به خاطر فقدان آن دست به دامان حسادت و کینه شده است.» سپس ادامه داد: «فکر میکنی اگر اتفاقی برای من یا اموالم بیفتد، قلبم راضی میشود که دشمنم را شاد کرده باشم؟ برای همین همهچیز را بیمه کردهام که در صورت بروز هر نوع خسارتی، با جبران خسارتی که بیمه تقبل میکند، دهان همه را ببندم.» اما ادعایی که پس از این مطرح کرد حتی عجیبتر بود. در حالی که تنظیم زاویهی چانه و گردنش به هم ریخته بود، پس از اندکی ور رفتن با چانه و گردنش، گفت: «همه دوست دارند که بلایی سرم بیاید. مردم چشمم میزنند. دعای شر پشتم است. حال اگر بیمه باشم چه میشود؟ مردم میگویند خب فلانی بیمه است، حتی اگر چشمش بزنیم و دعای شرش هم کنیم باز هم خسارتی به او وارد نمیشود و به راحتی قسر در میرود.» سپس دوباره سرجایش نشست، پاهایش را از هم باز کرد، دست راستش را مشت کرد و روی ران پای راستش قرار داد و دست چپش را رها و آرام روی زانوی سمت چپش گذاشت. چونان که گویی سلطانی است که مقابل رعیت قدرتنمایی میکند.
همین ایده، همین باور مریضگونهی رئوف خان زندگی آن بیچاره را زیر و رو کرد. با ایدههایش خیلی حال میکرد و خیلی دوست داشت که خسارتی بر او وارد شود و دشمنانش شاد شوند و سپس، بعد از جبران خسارت بیمه، همه سراسیمه، ناامید و شکستخورده به کار و مشغلهی خود بازگردند. میخواست در عمل ایدههایش را به همه نمایان کند و قدرتنمایی کند. اما خب، مدتها گذشت و اتفاقی رخ نداد. با خود فکر میکرد که چرا هیچ اتفاقی نمیافتد؟ مگر مردم اموالشان را بیمه نمیکنند که در صورت بروز اتفاقی جبران خسارت شود؟ اگر که خسارتی پیش نیاید پس بیمه به چه درد میخورد؟ فکر نشان دادن ایدههایش به دشمنانش و دیدن مقهور شدنشان هم به شدت درگیرش کرده بود. بعد از چند ماه ماتم و انتظار برای بروز خسارت، تصمیم گرفت که بدون اطلاع کسی در یکی از سوپرمارکتهایش آتشی راه بیندازد. خلاصه، عرضم به حضور پرنورتان که سوپرمارکت سوخت و ماموران بیمه هم متوجه ساختگی بودن آتشسوزی شدند و جبران خسارتی برای رئوف خان در کار نبود. ایشان که دشمنانش شاد و مقهور شده بودند، این بار کینهشان را به شرکتهای بیمه معطوف کردند و دیگر هیچوقت تک تومانی برای بیمه کردن هیچچیز خرج نکردند.