هزار بار گفتهام و بارها نوشتهام نامهها سندِ دوست داشتن اند و من همیشه برای آنها که دوستشان دارم نامه مینویسم، حتی نامههایی که شاید هیچ وقت پست نشده باشند، و این چند خط از همان دست نامه هاست...
تو را چطور خطاب کنم؟ خودت چه دوست داری؟
ضمیرِ «شما» را به «تو» تغییر دادهام که این بار هم زیر بارِ منتِ تعارفات رسمی نباشم،
که یادآوری کنم رفاقتمان را، با وجود دیوارِ بلند دهها سال فاصله...
که بگویم با رفتنت همهی ما طعمِ خانوادهی شهید بودن را چشیدیم!
برای تو نوشتن،
درباره تو نوشتن،
بار سنگینیست بر شانههای نحیفِ قلمِ من که انگار مدتهاست برای رسالتش قدمی برنداشته...
بار سنگینی که فقط نگاهِ پدرانهات می تواند تضمین کند به منزل رسیدنش را...
چقدر دیر شناختمت!
آنقدر دیر، که باید تو را در کتابها جستجو کنم،
در کلمات دیگران،
در خاطراتی که مثل همیشه تعریف کردنش نصیب بقیه و تصور کردنش سهم من شده...
چقدر حرف دارم برایت!
حاجی؛
نیستی و اینجا هیچ کس،شبیه تو نیست...
نیستی و با ما بد تا کرده اند،
از نجابت و سکوت و صبرمان چه سواستفادهها که نشد!
با این چشمها_ که سِنی نداشتند_ چه روزها که ندیدیم!
با این حرم، چهها که نکردند!
چقدر جای تو خالیست!
فرقی نمیکند سایهی پدر روی سرمان بوده یا نه؛
با رفتنت یتیم شدیم، همهی مان...
و دلتنگ...
دلتنگ آن دست ها که صدها نفر را از چنگالِ ظلم رهانده بود و آن لبخند، که سالها، در بحبوحهی جنگ در خانهی همسایه ها، باعثِ قرار دلهایمان بود...
دلتنگیم و تا چشم کار میکند جای تو خالیست...
یکبار پرسیده بودی؛
«آیا من در ذهن شما آدم خوبی هستم؟»
یادت هست؟
پاسخمان را با صدای آغشته به بغضِ پیشوایمان گرفتی، همان روز که در میان سیل اشکهایش اقرار کرد:
انّا نانَعلَمُ مِنهُ الاّ خیرا
بعد از آن یک جمله، از زبان او، بیش از این سخن گفتن، زیره به کرمان بردن است!
آخ! کرمان...
امشب حتی ضربالمثلها هم دوست دارند مدام یاد تو را برایم زنده کنند...!
حرف زیادست و خلاصه اش میشود اینکه؛
حاج قاسم،
سردار،
پدر،
حال همهی ما خوب است،
اما تو باور نکن...!