الهه افروزی
الهه افروزی
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

در بابِ زندگی؛



اولین روزی که رفتم باشگاه، دقیقا یادم هست، آخر همه‌ی هوازی‌ها مربی گفت؛
سه دور «دو درجا_اسکوات»!

بقیه که حرفه‌ای بودند و قدیمی شروع کردند و من هم به تبعیت از آن‌ها تکرار می‌کردم؛
درجا دویدن و تا ده شمردن، یک حرکت اسکوات و دوباره تکرار تا ده مرتبه، بعد چند ثانیه کشش و مجددا تکرار برای سه سِت که بعدها به پنج سِت ارتقا پیدا کرد...

تا مدت‌ها به این قسمت باشگاه درگیر بودم، حرکت سنگینی بود برای منی که همیشه نفس کم می‌آوردم و فکر کردن به آن «پنج دور» _مثل سنگ بزرگی که علامت نزدن است_ باعث می‌شد انگیزه‌ای برای شروع کاری که از پسش برنمی‌آمدم، نداشته باشم...

بعدتر تصمیم گرفتم آن پروژه‌ی به ظاهر بزرگ را برای خودم به اهداف کوچک قابل دسترسی‌تری تبدیل کنم، در شروع هر سِت به خودم یادآوری می‌کردم که؛
«فقط همینو به آخر برسون، فقط همین ده‌تا»
بعد یک نفس‌گیری کوتاه و باز به خودم نهیب می‌زدم که« یه ستِ دیگه دووم بیار، فکر کن این آخریشه!»
با همین روش بود که از پسش بر آمدم و حالا به روال عادی ورزش کردنم تبدیل شده...

دیروز وسط ورزش داشتم به این فکر می‌کردم که زندگی هم در واقع بر همین اساس استوار است، دو درجا رفتن‌های مداوم و نفس گرفتن‌های کوتاه موقتی، و باز تکرار و تکرار همین سیکل، هیچ در باغِ سبز و آرامش ابدی هم وجود نداشته و ندارد، انگار!

حالا برای تو می‌نویسم که همیشه مرا خوانده‌ای، نمی‌دانم دقیقا کجای زندگی هستی؛
وسط استراحت و کشش بین دو سِت؟ که امیدوارم به قدرِ نفس تازه کردنی حسابی، تداوم داشته باشد...

یا دقیقا در میانه‌ی سختیِ دویدن و نفس‌نفس زدن‌ها؟ که فقط می‌توانم بگویم؛
«یه کم دیگه دووم بیار، تموم میشه، فکر کن این آخریشه!»

زندگیتاب آوری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید