راننده اسنپا از اون دست آدمان که همیشه یه قصه ای واسه گفتن دارن،
تعداد قصه ها و ماجراهاشونم معمولا رابطه ی مستقیم داره با عدد سنشون،
این یکی البته مسن نبود،
با این حال تا راه افتادیم شروع کرد به پرسیدن از زمان حضوری شدن دانشگاها و اینکه« این روزا همه میخوان پزشک و پرستار بشن و کاش به جای درس خوندن برن سراغ یاد گرفتن یه مهارت که به دردشون بخوره...»
داشتم توجیهش میکردم که تو دانشگاه علوم پزشکی، همه پزشک و پرستار نمیشن(!) و با اینکه خودمم خیلی مطمئن نبودم، قانعش میکردم تو شغلای ما کم تر کسی بیکار میمونه، که جدی تر گفت:
«ولی من اگه میدونستم قراره راننده اسنپ بشم هیچ وقت چهار سال از عمرمو نمیذاشتم مهندسی بخونم!»
در واقع ۲ سال کاردانی رو مهندسی یه رشته ای خونده بود که الان یادم نیست و دو سال کارشناسی رو دانشجوی رشته ای بود اگه اوضاعِ کار و جذب نیرو خوب پیش میرفت، میتونست آتش نشان بشه،
از اینجا به بعدِ ماجرا دیگه تلاش نکردم قانعش کنم یا از رشتم دفاع کنم،
بیشتر حس همدردی داشتم با کسی که تفاوت سنی زیادی با من نداشت، جوون این مملکت بود و تا همین جا بخش زیادی از آرزوهاش به باد رفته بود...
میخواستم بگم اتفاقا راننده اسنپ بودن شغل خیلی شریفیه،
اتفاقا اینکه دست رو دست نذاشتی و تو این اوضاع بیکار نموندی خیلی حرکت ارزشمندیه،
اتفاقا خیلی مردی که به جای دراز کردن دستت جلو بقیه، رنجِ تحمل شغلی که دوست نداشتی رو به جون خریدی،
بگم برای طی کردن مسیر آرزوهات خیلیم دیر نیست، اصلا هیچ وقت دیر نیست...
ولی نگفتم،
فکر مشغولم مشغول تر شد و تا رسیدن به ترمینال دیگه حرف زیادی رد و بدل نکردیم،
وقت پیاده شدن، گرم تر از همیشه تشکر کردم و سعی کردم مودب تر باشم،
نه فقط به این دلیل که تحصیل کرده بود یا برای اینکه باهام خوش برخورد بود،
واسه اینکه دلم میخواست با ادمی که دنیا باهاش خیلی مهربون نبوده مهربون تر باشم...
واسه اینکه در هر صورت، ما آدمایی هستیم با آرزوهای مشابه،
حسرتای مشابه،
سرنوشتای مشابه...!
+اصلا تو بگو... تو روزگاری که دنیا خیلی مهربون نیست، چرا خودمون باهم مهربون تر نباشیم؟!
#الهه_افروزی