یک دانش آموز منزوی بودم . دستانم هر روز تن خسته ی قلم را نوازش میکرد و جوهر آن را با بیرحمی میمکید.
در ثانیه های متوالی مغزم دم از توانمندی میزد ، درحالی که قلبم گورستانی خالی از رنگی بیش نبود . آواز مرغان سحری در ذهنم رعشه میانداخت و به گورستان خونینم جلوه ی دیگری از درد میبخشید . قلبم برای شاد بودن تمنا میکرد و مغزم فرمان های متعدد اما تقصیر من چه بود که "درد" را هر طور خواستم هجی کنم همان درد شد . قلبم تقاضای مرگ کرد و مغزم فرمان معکوس داد؛ زندگی آنجا گریست که مرگ کم کم برایم گرم شد . جماعت زمزمه ی گنج سر میدادند ، در پی "گنج "ها بودم که مغزم گفت : معکوس کار کن ای قلب! کالبد های خاکخورده ی قلبم ، چرخیدند و تنها راه رسیدنم تبدیل به جنگ شد.
گرگی به اموالم دست درازی کرد و مغزم هیچ نگفت ، چرا که این عدالت این جهان بود . ناعادلانه هایی که در قالب عادلانه نوشته میشد. قهقهه زدم ، در خوشی ها سرود جاودانگی میخواندم که بازهم مغزم فرمان معکوس داد و گورستانی های قلبم ، رژه ی معکوسشان را به نمایش گذاشتند و من به "هق هق" افتادم .
یار آمد و کنارم نشست ، لبخندی به من زد و مغزم این بار ، سکوت کرد و هیچ نگفت . تا به خود آمدم "رائ" یار عوض شد و نامردی شد که برای "درمان" قلب دیگری پرکشید. مغزم خندید و گفت " این سردی رفتارت نشان از "درس هاییست که در عمرت میآموزی"
آری ! زندگی برای باز کردن سفره ی دلش تنها به یک "معکوس" نیاز داشت .
پ.ن: اگه کلماتی که بولد شده رو معکوس بخونید ، کل داستان رو متوجه میشید . ممنون...