چند روز بعد پدر و مادر جف به اون خبر میدن که تولد پسر همسایه بیلی نزدیکه و اونا دعوت شدن و جف باید حتما بخاطر اینکه اون حادثه رو فراموش کنه داخل این جشن شرکت کنه.چند روز بعد پدر و مادر جف به اون خبر میدن که تولد پسر همسایه بیلی نزدیکه و اونا دعوت شدن و جف باید حتما بخاطر اینکه اون حادثه رو فراموش کنه داخل این جشن شرکت کنه.
در بین تولد جف با افرادی مواجه میشه که به گفته ی خودشون از دوستان اون ``قلدر ها`` بودن و بین جف و آنها دعوای شدیدی صورت میگیره و بین دعوا جف محکم به کابینت برخورد میکنه و مایع شوینده روی جف میریزه و بعد در حین دعوا وقتی جف تغریبا یکی از اون افراد به نام رندی رو میکشه ، رندی قبل از مرگش فندکی رو روشن میکنه و به سمت جف میگیره و جف هم بخاطر مایع شوینده ای که قبل روش ریخته بود آتیش میگیره.
چند روز بعد جف در بیمارستان درحالی که صورتش بانداژ شده بود به هوش میاد و پدر و مادرش بهش خبر میدن که برادرش لیو از زندان آزاد شده ، جف چند روزی که در بیمارستان میمونه متوجه میشه که از آسیب زدن به دیگران لذت میبره و وقتی که موقع باز کردن بانداژ های صورتش میرسه ، همه شکه میشن چرا که موهای قهوه ایش به رنگ سیاه و چشمای سبزش هم هم رنگ موهاش شده بودند و پوستش هم همانند کاغذ سفید شده بود. شب همان روز که جف همراه با خانواده اش به خانه برمیگردد مادرش از دستشویی صدای داد و گریه میشنوه و وقتی میره تا ببینه این صداها برای چیه ، با جف مواجه میشه که دهنش رو به شکل لبخند بریده بود و پلک هایش رو هم سوزانده بود.
قبل از اینکه مادر جف واکنشی نشان بده جف شروع به حرف زدن کرد...
+مادر، من وقتی به صورتم نگاه میکردم نمیتونستم بخندم و دلم نمیخواست ببینمش. اما حالا من همیشه درحال خندیدن هستم و میتونم همیشه به همه چی از جمله صورتم نگاه کنم.
-....
+ حالا من زیبا هستم ؟
-اوه...معلومه که تو زیبایی پسرم...من میرم و پدرت هم بیدار میکنم تا از زیبایی تو تعریف کند!
مادر جف بیرون رفت و سعی کرد پدر جف رو بیدار کند
-عزیزم بیدار شو
_ چه اتفاقی افتاده؟
-من فکر میکنم...باید جف رو همین الان بکشیم
_ داری چـ...
+مادر...تو به من دروغ گفتی
- من...خب... میخواستی چیکار کنم ؟ تو عملا دیوونه شدی! تو جف نیستی هیولایی
+ میدونی تاوان دروغ گویی چیه ؟
چاقویی که تا آن لحظه پشتش گرفته بود رو نشون داد؛ پدرش سریع بطری شیشه ای را از روی میز برداشت و شکست و به سمت جف گرفت و فریاد زد:
_نزدیک نشو... همین الان اون چاقو رو بزار کنار
+این... یعنی تو هم طرف اون رو میگیری؟ باشه
با خون سردی جلو رفت ، میدانست که پدرش جرعت کشتن او را ندارد پس با یک حرکت سریع شیشه شکسته را کنار زد و چاقو را در گلوی پدرش فرو برد. مادرش جیغ میکشید و از خدا کمک میخواست اما جف بی اعتنا به التماس های مادرش اورا هم کشت و به سمت اتاق برادرش رفت و در را باز کرد.
+ لیو! هی لیو، زود باش بیدار شو
•جف؟ چه اتفاقی افتاده ؟ چرا... چرا اینجوری لبخند زدی؟
+اوه این...من اینکار رو کردم تا همیشه بخندم...بنظرت قشنگ نیست؟
•خودت اینکار رو کردی؟ اصلا..مامان و بابا کجان؟
لیو به سمت جف رفت و دست های رو را گرفت و جف را به دیوار کوبید
•دقیقا چیکار کردی جف ؟
+پدر و مادرمون فقط بخاطر دروغی که گفتن مجازات شدن...ولی...ولی تو با من میای مگه نه؟ بنظرت من زیبا هستم مگه نه؟
• تو...تو اونا رو کشتی...
با عصبانیت داد زد:
• تو یه هیولایی جف
+ که اینطور پس تو هم همونجوری هستی،لیو
آروم به سمت برادرش رفت و لیو با هر قدم جف یک قدم عقب میرفت و حالا میترسید
+ متاسفانه باید از دست تو هم راحت بشم..چه غم انگیز؟
لیو به از پشت به تخت برخورد کرد و روی تخت افتاد و جف با بی تفاوتی بالای سرش ایستاده.
+go to sleep,live
و لحظه ای بعد این خون بود که از شکاف روی سینه لیو بیرون میریخت.