درسا
درسا
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

جف قاتل | Part 2

چند روز بعد پدر و مادر جف به اون خبر میدن که تولد پسر همسایه بیلی نزدیکه و اونا دعوت شدن و جف باید حتما بخاطر اینکه اون حادثه رو فراموش کنه داخل این جشن شرکت کنه.چند روز بعد پدر و مادر جف به اون خبر میدن که تولد پسر همسایه بیلی نزدیکه و اونا دعوت شدن و جف باید حتما بخاطر اینکه اون حادثه رو فراموش کنه داخل این جشن شرکت کنه.

در بین تولد جف با افرادی مواجه میشه که به گفته ی خودشون از دوستان اون ``قلدر ها`` بودن و بین جف و آنها دعوای شدیدی صورت میگیره و بین دعوا جف محکم به کابینت برخورد می‌کنه و مایع شوینده روی جف می‌ریزه و بعد در حین دعوا وقتی جف تغریبا یکی از اون افراد به نام رندی رو میکشه ، رندی قبل از مرگش فندکی رو روشن می‌کنه و به سمت جف میگیره و جف هم بخاطر مایع شوینده ای که قبل روش ریخته بود آتیش میگیره.


چند روز بعد جف در بیمارستان درحالی که صورتش بانداژ شده بود به هوش میاد و پدر و مادرش بهش خبر میدن که برادرش لیو از زندان آزاد شده ، جف چند روزی که در بیمارستان میمونه متوجه میشه که از آسیب زدن به دیگران لذت میبره و وقتی که موقع باز کردن بانداژ های صورتش می‌رسه ، همه شکه میشن چرا که موهای قهوه ایش به رنگ سیاه و چشمای سبزش هم هم رنگ موهاش شده بودند و پوستش هم همانند کاغذ سفید شده بود. شب همان روز که جف همراه با خانواده اش به خانه برمیگردد مادرش از دستشویی صدای داد و گریه می‌شنوه و وقتی می‌ره تا ببینه این صداها برای چیه ، با جف مواجه میشه که دهنش رو به شکل لبخند بریده بود و پلک هایش رو هم سوزانده بود.

قبل از اینکه مادر جف واکنشی نشان بده جف شروع به حرف زدن کرد...

+مادر، من وقتی به صورتم نگاه میکردم نمی‌تونستم بخندم و دلم نمی‌خواست ببینمش. اما حالا من همیشه درحال خندیدن هستم و میتونم همیشه به همه چی از جمله صورتم نگاه کنم.

-....

+ حالا من زیبا هستم ؟

-اوه...معلومه که تو زیبایی پسرم...من میرم و پدرت هم بیدار میکنم تا از زیبایی تو تعریف کند!

مادر جف بیرون رفت و سعی کرد پدر جف رو بیدار کند

-عزیزم بیدار شو

_ چه اتفاقی افتاده؟

-من فکر میکنم...باید جف رو همین الان بکشیم

_ داری چـ...

+مادر...تو به من دروغ گفتی

- من...خب... میخواستی چیکار کنم ؟ تو عملا دیوونه شدی! تو جف نیستی هیولایی

+ میدونی تاوان دروغ گویی چیه ؟

چاقویی که تا آن لحظه پشتش گرفته بود رو نشون داد؛ پدرش سریع بطری شیشه ای را از روی میز برداشت و شکست و به سمت جف گرفت و فریاد زد:

_نزدیک نشو... همین الان اون چاقو رو بزار کنار

+این... یعنی تو هم طرف اون رو میگیری؟ باشه

با خون سردی جلو رفت ، می‌دانست که پدرش جرعت کشتن او را ندارد پس با یک حرکت سریع شیشه شکسته را کنار زد و چاقو را در گلوی پدرش فرو برد. مادرش جیغ میکشید و از خدا کمک میخواست اما جف بی اعتنا به التماس های مادرش اورا هم کشت و به سمت اتاق برادرش رفت و در را باز کرد.

+ لیو! هی لیو، زود باش بیدار شو

•جف؟ چه اتفاقی افتاده ؟ چرا... چرا اینجوری لبخند زدی؟

+اوه این...من اینکار رو کردم تا همیشه بخندم...بنظرت قشنگ نیست؟

•خودت اینکار رو کردی؟ اصلا..مامان و بابا کجان؟

لیو به سمت جف رفت و دست های رو را گرفت و جف را به دیوار کوبید

•دقیقا چیکار کردی جف ؟

+پدر و مادرمون فقط بخاطر دروغی که گفتن مجازات شدن...ولی...ولی تو با من میای مگه نه؟ بنظرت من زیبا هستم مگه نه؟

• تو...تو اونا رو کشتی...

با عصبانیت داد زد:

• تو یه هیولایی جف

+ که اینطور پس تو هم همون‌جوری هستی،لیو

آروم به سمت برادرش رفت و لیو با هر قدم جف یک قدم عقب می‌رفت و حالا میترسید

+ متاسفانه باید از دست تو هم راحت بشم..چه غم انگیز؟

لیو به از پشت به تخت برخورد کرد و روی تخت افتاد و جف با بی تفاوتی بالای سرش ایستاده.

+go to sleep,live

و لحظه ای بعد این خون بود که از شکاف روی سینه لیو بیرون می‌ریخت.



جفکریپی پاستاقاتلقتل
Now that you don't understand me, at least let me be myself
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید