آن روز هم مثل بقیه ی رور ها از خواب بیدار شدم و لباس خوابم را عوض کردم و به جلوی آینه رفتم تا آبی به صورتم بزنم ، سپس لبخندی زدم و مثل هر روز به بازی گری یک نقش خوشحال و بی دقدقه پرداختم .
همه چیز خوب بود تا اینکه به طرز شرم آوری کسی ازم پرسید :« امروز حالت خوبه ؟ » انگار که تماشاچی باشد که متوجه نقش بازیگر شده است ؛ ابتدا تعجب کردم زیرا از وقتی به یاد دارم این نقش بر عهده ی من بوده و از تمامی نقش های دیگر بهتر بازیگریش میکردم اما کمی بعد صدای دو دوست قدیمی از درونم را شنیدم که باز هم مثل همیشه باهم حرف میزدند یعنی مغز و قلب :
? :« آهای دهن ، زود باش بهش بگو که حالمون خوبه ! »
?:« مشک...» حرف دهان با صدای قلب نصفه
?:« دهن صبر کن ؛ حال من خوب نیست و میدونم حال مغز هم خوب نیست ، چون ما دوتا مدت هاست آشفته ایم. پس واقعیت رو بگو چون نیازی به دروغ گفتن نیست ! »
? : « حال من .....» حرف دهان دوباره هم کامل نشد !
?:« صبر کن صبرکن ! ما نمیتونیم واقعیت رو به هیچ کس بگیم چون یا قضاوت میکنند یا دروغ میگن»
?: « ولی مغز من خیلی شکننده ام دیگه نمیتونم...»
اینبار حرف قلب ناتمام موند
?:« نگران نباش حال من خوبه ? »
?:« ببخشید قلب ولی نمیتونم بزارم احساساتت رو به همین راحتی بروز بدی !»
?:« ولی لعنتی من دارم درد میکشم ! دیگه نمیتونم تحمل کنم ! »
?:« پس بیا باهم مرور کنیم آخرین بار چه اتفاقی افتاد »
بعد از این حرف مغز قلب آروم گرفت و تا مدت زیادی به آرومی به تپیدن ادامه داد و تمام احساساتش را در خودش جای داد