درسا
درسا
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

واقعاً به آخرین حد توانم رسیدم

میدونید دیگه رسماً رد دادم تازگی ها احساس میکنم دیگه نمیتونم به هیچ کدوم از واکنش هام اسم ``احساس`` بدم ، من مضطرب میشم ، بعضی اوقات خوشحال میشم ، بعضی وقتا ناراحتی رو تجربه میکنم ، ولی همه ی اینا جورین که فقط توی یک ثانیه اتفاق میوفتن ، بعدش هرچقدر هم فکر میکنم به یاد نمیارم که اون لحظه چی رو احساس میکردم ؟ به چی فکر میکردم ؟ واکنش قلب و مغزم چی بود ؟ انگار همش فقط یه دروغ بوده ، یک دروغ از طرف من به من ؛ احساس میکنم فقط برای این بوده که اون لحظه بخشی از مغزم فکر می‌کرده باید اینجوری باشه ، حتی بعضی وقتا وقتی که دارم میخندم با خودم میگم« ها؟ چرا دارم میخندم ؟ این که حتی خنده دار هم نیست ؟ » به تازگی اصلا نمیتونم صداهای داخل سرم رو خاموش کنمبه تازگی اصلا نمیتونم صداهای داخل سرم رو خاموش کنمملت از این میگن که موندن به حرف قلبشون گوش بدن یا مغزشون ؛ ولی من حتی اگر قلبم حرف هم بزنه با این همه سر و صدای داخل مغزم نمیشنوم ، یه بخشی تو سرم داره برا خودش خیال پردازی می‌کنه ، اون یکی داره مسخره بازی می‌کنه ، اون یکی پیشنهاد های عجیب غریب میده ، اون یکی همش به خاطراتش فکر می‌کنه ، یکیشون داره حتی همین الان آهنگ میخونه و یکیشون هم خود درگیری داره همش خودش رو ( من رو ) تحقیر می‌کنه ( فاز این یکی رو اصلا نمی‌فهمم ) و کلی چیز میز دیگه هم هست که یه پست کاملا جدا رو برای شرح دادن می‌طلبه.

تازگی ها احساس میکنم دیگه نمیتونم به هیچ کدوم از واکنش هام اسم ``احساس`` بدم ، من مضطرب میشم ، بعضی اوقات خوشحال میشم ، بعضی وقتا ناراحتی رو تجربه میکنم ، ولی همه ی اینا جورین که فقط توی یک ثانیه اتفاق میوفتن ، بعدش هرچقدر هم فکر میکنم به یاد نمیارم که اون لحظه چی رو احساس میکردم ؟ به چی فکر میکردم ؟ واکنش قلب و مغزم چی بود ؟ انگار همش فقط یه دروغ بوده ، یک دروغ از طرف من به من ؛ احساس میکنم فقط برای این بوده که اون لحظه بخشی از مغزم فکر می‌کرده باید اینجوری باشه ، حتی بعضی وقتا وقتی که دارم میخندم با خودم میگم« ها؟ چرا دارم میخندم ؟ این که حتی خنده دار هم نیست ؟ »


به تازگی اصلا نمیتونم صداهای داخل سرم رو خاموش کنمبه تازگی اصلا نمیتونم صداهای داخل سرم رو خاموش کنم

ملت از این میگن که موندن به حرف قلبشون گوش بدن یا مغزشون ؛ ولی من حتی اگر قلبم حرف هم بزنه با این همه سر و صدای داخل مغزم نمیشنوم ، یه بخشی تو سرم داره برا خودش خیال پردازی می‌کنه ، اون یکی داره مسخره بازی می‌کنه ، اون یکی پیشنهاد های عجیب غریب میده ، اون یکی همش به خاطراتش فکر می‌کنه ، یکیشون داره حتی همین الان آهنگ میخونه و یکیشون هم خود درگیری داره همش خودش رو ( من رو ) تحقیر می‌کنه ( فاز این یکی رو اصلا نمی‌فهمم ) و کلی چیز میز دیگه هم هست که یه پست کاملا جدا رو برای شرح دادن می‌طلبه.

احساسات ضد و نقیضم هم کلا یه بحثیه واسه خودش ، میبینی شدیداً دلم میخواد فلان کار رو انجام بدم ولی اصلا دوست ندارم انجامش بدم ( درکش یه خورده سخته یونو؟ ) یا حالم از طمع یه غذا بهم میخوره ولی دلم میخواد ازش بخورم ( تازه اینا کمترینشه ) و همین باعث میشه همه رو درک کنم جز خودم

(شیطونه میگه باز یه عکس بزارم دوباره)

آخر سر هم گذاشتم
آخر سر هم گذاشتم

یه چیزی هم هست که همش یه سوالی تو این ذهن بی صاحابم میادش ، از اون سوال های معمولی هم نه ها ، از اون فلسفی های عمق دار که خود خدا هم باید یه دقیقه ( چون خداست به هرحال دیگه) روش فکر کنه. مثلا یه بار داشتم فکر میکردم اگر اسفنج ها وقتی تیکه تیکه میشن به یه اسفنج جدید تبدیل میشن و نمیمیرن ، پس اولین اسفنج دنیا اونقدری بزرگ بوده که هی تیکه تیکه شده و تبدیل به این همه اسفنج شده ؟ ( سوال سسشعر که میگن همینه ?) ( توجه داشته باشید تو پرانتز قبلی کلمه ی سسشعر اشتباه تایپ نیست دوستان?)

یه سری دلایل دیگه هم بود ولی خب الان دقیق نمیتونم شرحشون بدم ??










دیوونه شدمخستمخودشناسی
Now that you don't understand me, at least let me be myself
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید