درسا
درسا
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

یک خطای دید ساده.

``هم اکنون از همه ی بیننده ها میخواهیم تا به خبری که تازه به دستمون رسیده توجه کنند،به تازگی قاتلی در به این شهر آمده است و پلیس همچنان..``

تلویزیون رو خاموش کرد چون مطمئن بود که این دسته از اخبار به درد بچه های ۹ ساله نمیخوره_مخصوصا اگر درباره ی قاتلی با چهره ی ترسناک باشه_ به چهره ی قاتل فکر کرد، شخصی با چشم ها و مو های سیاه هم رنگ شب و لبخندی بزرگ و ترسناک. آهی کشید و به این فکر کرد که چطور ممکنه مادر و پدرش او را تا این وقت شب در خانه رها کنند؟ به طرف آشپز خانه رفت و لیوانی شیر ریخت و همه چیز خوب بود تا اینکه همان قاتل تلویزیون رو کمی دور تر از خونه از پشت پنجره دید که در میان برف ها ایستادن. لیوان از دستش افتاد اما اهمیتی نداد و به سمت تلفن دویید.

+ ا..الو پلیس؟ میخواستم..

با دیدن فردی رو به روش قلبش یک ضربان را جا انداخت . اون فرد چطور به این سرعت به داخل خانه.. بلافاصله متوجه شد؛ آنقدر احمق بود که انعکاس تصویر رو از واقعیت تشخیص نداده بود.

صدای تلفن را شنید:

"چه اتفاقی افتاد ؟ دختر خانم حالت خوبه ؟ جواب بده"

دیر شده بود،چاقو در وسط سینه اش بود و او فقط می‌توانست از درد گریه کند. خونی که از کناره ی دهنش پایین میومد رو احساس میکرد،چقدر احمقانه قرار بود بمیرد، به دست شخصی ناشناس که لبخندی مضحک بر لب داشت و... یه پسر بچه ی ۱۶ ساله بود؟

با آخرین توان زمزمه کرد:

+ولم..کن

-تو زیبایی، زیادی زیبایی و باعث میشی یادم بیوفته که من هم دست کمی از تو نداشتم،اما حالا تا ابد باید با این ظاهر زندگی کنم.

+تو..کی هس....

حرفش با چرخانده شدن چاقو در وسط سینه اش برای همیشه ناتمام ماند.

-به جای پر حرفی...برو بخواب










پ‌ن: اگر نفهمیدید قاتل اون دختره جف قاتل بود

قتلکریپی پاستادختر بچه
Now that you don't understand me, at least let me be myself
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید