دخترک با اخم رو به مادرش کرد و گفت
" مامان من دیگه ۱۵ سالمه حلا میشه دفتر خاطراتت رو برام بخونی خیلی دوست دارم بدونم چطوری با بابا آشنا شدی "
مادر دخترک لبخند گرمی تحویل دختر نازنینش داد. و گفت" البته ساکورا" و موهای سیاه دخترکی که " ساکورا" خطاب شده بود را پشت گوشش انداخت
و به سمت کتابخانه ی خانه ی بزرگش رفت بماند آن خانه نبود و برای خودش یک عمارت بود
مادر ساکورا یک کتاب که رنگ بنفش داشت را انتخاب کرد رنگی که رنگ چشمان ساکورا بود
و همراه با کتاب به سمت میز بزرگ درون اتاق رفت
و روی صندلی نشست ساکورا هم رو به روی مادرش
مادر اولین صفحه را باز کرد و شروع به خواندن کرد
" امروز عضو مافیای بندر شدم البته که راضی کردن موری سان کار سختی بود ولی الان زیر دست چویا م
ما با کل اعضای مافیا آشنا شدیم. و بلاخره رفتم به دفتر خودم. خیلی خوشحالم. که برای خودم یه دفتر دارم "
ساکورا با تعجب گفت " مامان تو توی جوانی عضوی مافیا بودی؟"
مادر ساکورا جواب داد" البته که بودم و حتی بعدا..."
حرف مادر ساکورا با " نههههههه اسپویل نکن میخوام خودم بفهمم" و ادامه داد" مامان اونجا چی صدات میکردن؟"
مادر جواب داد" چویا سان صدام میکردن <میساء>
ولی بقیه صدام میکردن هارومی "