برای درک بهتر این پارت را با آهنگ. " Daylight "
بخونید
دخترک خودشو روی تخت انداخت و گوشی اش را روشن کرد و شروع کرد به سناریو و رمان از تناسخ تو انیمه کرد
۳۰دقیقه بعد
صدای مستی از آشپزخانه آمد
" من میرم مسجد حواست به خونه باشه"
دختر یه باشه گفت و از خوندن دست کشید و بجاش آهنگ گوش داد و برای خودش سناریو ساخت
حدود ۲ ساعت گذشت و خوابش برده بود وقتی بیدار شد دید برادر کوچیکترش توی خونست انگار الان آمد
ساعتو نگاه کرد "۴:۱۲" الان دیگه باید مادر بزرگش میومد خودشو با احتملا رفته نون بگیره قانع کرد
کم کم باید میرفت و مشق هاشو مینوشت
کتاباشو توی هال آورد و با استفاده همیار تکالیفش حل کرد حدود ۱ساعت و نیم گذشت
دیگه زیادی نگران شده بود بخاطر همین لباس پوشید زمانی که خواست بره تلفن خونه زنگ خورد
جواب داد
" آشنای ستاره....؟"
"بله بفرمایید "
" خب متاسفانه ایشون حمله ی مافیای برج قرار گرفتن'
"چی"
گریه کرد و غم به قلبش نفوذ کرد
قفسه ی سینشو فشار داد و مدام به لباسش چنگ میزد
" الو ؟"
"زندس؟"
"تسلیت میگم "
چشماش گشاد شد صدای هیع عی از دهنش بیرون آمد
گوشی قط شد نمیتونست چطور به برادرش اینو بگه
اشکاشم مثل رود میریخت و با دیت جلوی دهنشو گرفت تا صدایی نده درحالی که دلش میخواست جیغ بزنه
"فردا"
قرار شد مراسم ختم توی سمنان برگزار بشه
ولی میسا نرفت و ترجیح داد اون صحنه رو نمیبینه
قبلا هم تجربش کرد وقتی بی بی ش مرد از ته قلب گریه کرد ولی بخاطرش دعواشکردن چون بلند گریه کرد
پس اون برای ۱۰ روز تنها بود و اگه خواست میرفت مدرسه مادرش از مدرسه اجازه گرفت که غیبت کنه
روی مبل خوابیده بود که با صدای عجیبی بیدار شد
" اینجا کدوم گوریه"
با این حرف دیگه لازم نبود بترسه چون به اندازه ی کافی رمان خونده بود که بدونه.........