Meysa
Meysa
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

{زندگی به هیچ کس رحم نکرد}

او لبخند میزد ولی درون قلبش پر از غم بود

درحالی که دیگران در فکر ■ چه درس هایی را خواندم■ ■ وای امتحان داشتیم■ ‌‌‌.
■ فردا با دوستام میرم ■ بودن

او در فکر اینکه چی می‌شود اگر ....

تکرار می‌کرد توی ذهنش تکرار می‌کرد

اگه الان چویا در را با لگد باز کند چی؟

اگه یه زلزله بیاد و همه بمیریم چی؟

اگه توی راه برگشت به خانه سرویس تصادف کند چی؟

اگه و اگه...

آنقدر تکرار کرد که زنگ مدرسه به صدا آمد سریع کتاب ، دفتر هایش را جمع کرد و چند خودکار افتاده بر زمین را برداشت و درون جامدادی گزاشت

و در آخر همراه با کیف از در کلاس خارج شد

کلاس ورزش داشت و چون زنگ آخر بود و زمانی که از سالن خارج میشد باید مستقیم به حیاط میرفت

همراه هم کلاسیانش با صف از کلاس خارج شدند و به پشت مدرسه مکانی که درون آن سالن بود رفتن هر کس کفش خود را درمی آورد و گوشه ای می گزاشت او همراه دانش آموزان وارد سالن شد و


در آخر سالن نشت دقیقا مکانی که همیشه آنجا می نشست

دوست او زینب صدایش کرد: هوی میسا امروز کم حرف شدی چیزی شده؟

دخترک با لبخند

جواب داد: نه بابا چیزی نیست
جواب داد: نه بابا چیزی نیست

زینب با اهومی سرش را چرخاند و مشغول صحبت با دوستش یعنی آینار و ریحانه کرد

بدون توجه اون کلمه

توجه

تنها چیزی که دخترک کوچک نیاز داشت


انیمهدخترکزندگیبی رحمسخت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید