او لبخند میزد ولی درون قلبش پر از غم بود
درحالی که دیگران در فکر ■ چه درس هایی را خواندم■ ■ وای امتحان داشتیم■ .
■ فردا با دوستام میرم ■ بودن
او در فکر اینکه چی میشود اگر ....
تکرار میکرد توی ذهنش تکرار میکرد
اگه الان چویا در را با لگد باز کند چی؟
اگه یه زلزله بیاد و همه بمیریم چی؟
اگه توی راه برگشت به خانه سرویس تصادف کند چی؟
اگه و اگه...
آنقدر تکرار کرد که زنگ مدرسه به صدا آمد سریع کتاب ، دفتر هایش را جمع کرد و چند خودکار افتاده بر زمین را برداشت و درون جامدادی گزاشت
و در آخر همراه با کیف از در کلاس خارج شد
کلاس ورزش داشت و چون زنگ آخر بود و زمانی که از سالن خارج میشد باید مستقیم به حیاط میرفت
همراه هم کلاسیانش با صف از کلاس خارج شدند و به پشت مدرسه مکانی که درون آن سالن بود رفتن هر کس کفش خود را درمی آورد و گوشه ای می گزاشت او همراه دانش آموزان وارد سالن شد و
در آخر سالن نشت دقیقا مکانی که همیشه آنجا می نشست
دوست او زینب صدایش کرد: هوی میسا امروز کم حرف شدی چیزی شده؟
دخترک با لبخند
زینب با اهومی سرش را چرخاند و مشغول صحبت با دوستش یعنی آینار و ریحانه کرد
بدون توجه اون کلمه
توجه
تنها چیزی که دخترک کوچک نیاز داشت