Meysa
Meysa
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

{زندگی به هیچ کس رحم نکرد}








دخترک درحالی که سوار سرویسش شد و هیجان رو به هم سرویسش کرد و گفت《 وایی آرشیدا یه خواب جالب دیدم 》 دختری که ارشیدا خطاب شد گفت《میسا امروز حوصله ندارم》 هیجان دختر با این کلمه از بین رفت و با صورت غم گین و صدای آروم گفت《باشه》

تا زمانی که سرویسش او را به خانه برساند کاملا ساکت بود

از سرویس پیاده شد و به سمت آپارتمان رفت و آیفون رو زد

درین درین د ر ی ن

بعد مدتی در باز شد دختر وارد حیاط شد و از پله ها بالا رفت و به اولین واحد رسید خانه ی او همکف بود

در را هل داد و کیف مشکی اش را بر زمین انداخت و مقنعه و مانتو اش را در آورد و بر زمین انداخت و گفت《سلامممم》

و در جواب او صدای زن مسن 《 خوش امدی》

دختر با خودش فکر کرد قطعا زندگی او با هم سن های خودش فرق میکنه

میساء اضطراب اجتماعی داشت و نمیتونست با دیگران صحبت کند در حال حاضر دهه ۹۰ ها پرو و جوری با هاشون رفتار میشه که خیلی بزرگن براشون کلی چیز میز می‌گرفتند

یکی از رفتار مردم میساء را اذیت می‌کرد

او با خود میگفت: چون چندتا آدم

۰پرو آمدن خود نمایی میکنن بقیه هم اینطوری می بینن

اون افراد کسانی هس

دارای امکانات هستن. شما که افراد دیگه رو ندیدد مثلا من توی خانواده داستان نویسی میکنم و با بچه رابطه ی خوبی دارم و صدام از همه ی خانواده بهتره

ولی میترسم از آدما اونا بدون رحم بهم حمله میکنن


اگه چیزی رو فهمیده باشم اینه که 《 از ظاهر قضاوت نکنیم》 و 《 بعضی ها برای اینکه نمی تونستن از دور شلیک کنن بهتون نزدیک مشن》

و یا 《 اعتماد سریع وحشتناکه و باید برای از دست دادن هر کسی آماده باشیم》

زندگیانیمهاضطراب اجتماعیداستان نویسیصدای زن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید