آیدا
آیدا
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شب های بی رنگی

در این ویرانه ی مغموم

منم دیوانه ی محکوم

به ماندن تا ابد تنها

بدون عشق با غم ها

بدون تو چه میخواهم

نه دیوانه که آگاهم

و من بی تو نمیدانم

که تا کی زنده میمانم

سکوت و زوزه ی مرگ است

که می پیچد در افکارم

کجا بی تو توانم رفت

نمیدانم نمیدانم

شباهنگام دلتنگی

ندارد این جهان رنگی

برای این دل سنگی

که بی تو سرد و افسرده است

تویی آن آسمان صاف

منم آن ابر بی خانه

برای تو و عشق تو

درونم گشته ویرانه

کجا آن روزگار خوش

کجا آن فکر آسوده

تو در فکر و خیال خود

و من در عشق بیهوده

برو آنجا که بی من تو

همیشه شاد و خوشحالی

من اینجا بی تو خواهم ماند

به امیدی که می آیی





امیدعشقخداحافظی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید