در این ویرانه ی مغموم
منم دیوانه ی محکوم
به ماندن تا ابد تنها
بدون عشق با غم ها
بدون تو چه میخواهم
نه دیوانه که آگاهم
و من بی تو نمیدانم
که تا کی زنده میمانم
سکوت و زوزه ی مرگ است
که می پیچد در افکارم
کجا بی تو توانم رفت
نمیدانم نمیدانم
شباهنگام دلتنگی
ندارد این جهان رنگی
برای این دل سنگی
که بی تو سرد و افسرده است
تویی آن آسمان صاف
منم آن ابر بی خانه
برای تو و عشق تو
درونم گشته ویرانه
کجا آن روزگار خوش
کجا آن فکر آسوده
تو در فکر و خیال خود
و من در عشق بیهوده
برو آنجا که بی من تو
همیشه شاد و خوشحالی
من اینجا بی تو خواهم ماند
به امیدی که می آیی