عاشق که میشوی
کور میشوی انگار
قلبت می تپد
تنها برای یار
عاشق که میشوی
خواب و خوراکی نیست
نبضت نمی زند
تو مرده ای انگار
عاشق که میشوی
در بردگی هستی
در بند یاد او
در عاشقی مستی
چیزی نمی فهمی
جز رقص پای یار
چشم فریبایش
زلف کمند یار
عاشق که میشوی
مرز و زبانی نیست
در هر زبان و جا
عاشق شدن یکیست
تو نشئه میشوی
معتاد دیدارش
آنگاه تو می مانی
با درد جانکاهش
عاشق شدن سخت است
پایداری اش سخت تر
گر مرد عشقی هست
اورا از این جا بَر
این مردمان انگار
عشق را نمی فهمند
چون عاشقی بینند
او را به جرم عشق
در بند میگیرند ❤