وقتی در میان قفسهٔ رمانهای کلاسیک عاشقانه قدم میزنیم، کتابِ بلندیهای بادگیر اثر امیلی برونته معمولاً همان ابتدا چشممان را میگیرد.
اما درست همین جاست که سوءتفاهم آغاز میشود. ما کتاب را با انتظار یک داستان عاشقانه میخریم، در خانه باز میکنیم و خیلی زود درمییابیم که این اثر، در واقع هیچ شباهتی به رمانهای عاشقانهی مرسوم ندارد.
آنچه پیشِ رو داریم، جهانی است آکنده از خشم، نفرت، تلفات و میلهای تاریک انسان.
و سؤال اصلی دقیقاً همینجاست:
چرا چنین رمانی را در قفسهی کتابهای عاشقانه میگذارند؟
کتابی که در زمان انتشارش آن را بیش از حد تاریک میدانستند.
شاید بهظاهر بهدلیل رابطهی پرشور میان هیثکلیف و کاترین باشد، اما عشق در این کتاب نه لطیف است و نه رهاییبخش؛ عشقی است تبدار، بیمارگون و ویرانگر.
قول نمیدهم این کتاب را دوست داشته باشید؛ اما ارزش آن را دارد که دوباره به آن شانس دهید تا شما را به جهان گوتیکِ ذهن امیلی برونته پرتاب کند — جهانی که تاریکی و زیبایی در آن به هم آمیختهاند.
امیلی برونته در سکوت روستای هاورث، در میان کتابخانهی غنی پدر کشیشش و در کنار خواهران خیالپردازش، ذهنی آفرید که متفاوت میدید و متفاوت مینوشت.
بلندیهای بادگیر تنها رمانِ اوست، اما همین یک اثر، نقطهی کمال و بلوغ نویسندگیاش محسوب میشود.
این رمان، آینهی ذهن قضاوتگر و پرآشوب امیلی است؛ ذهنی که بهجای پناه بردن به رمانتیسم شیرین، به عمقهای تاریکتر انسان نقب میزند.
انقلابی در مسیر ادبیات جهان.
در مسیر خواندن داستان، ما همراه با نفرت و قضاوت نسبت به شخصیتها پیش میرویم؛
چنان غرق در آن میشویم که گویی در قرن هجدهم، در میان بادها و تپههای خشن یورکشایر، از نزدیک رفتارشان را تماشا میکنیم.
امیلی برونته کاری میکند که فراموش کنیم خوانندهایم و به جای آن، شاهدان خاموشِ زندگی و مرگِ عشق شویم.
رمان بهتدریج، فصلیبهفصل، لایه به لایه پیش میرود؛
با هر فصل درمییابیم که عشقِ بیمرز چگونه انسان را میسوزاند، و شخصیتهای آن بیش از آنکه واقعی باشند، نماد نیروهای جاودانهی عشق و نفرتاند.
ما نیز همگام با آنها در بلندیها و علفزارهای بادگیر قدم میزنیم — جایی که باد، خاک، خشم و اندوه به یک صدا بدل میشوند.
در هر صفحه، میان تعلیق برای دانستن ادامه و نفرت از خشونت و خودخواهی شخصیتها گرفتار میشویم.
این دوگانگی احساسی، یکی از بینظیرترین تجربههایی است که ادبیات میتواند به مخاطب ببخشد.
در پایان، چنان حس میکنیم که امیلی برونته این کتاب را نه با دستانش، بلکه با روحش نوشته است.
روحی آزاد، بیپروا و رها از هر قیدِ پسندِ دیگران.
همان طور که خود امیلی برونته بود.
تخیل او جهانی خلق کرد کامل و خودبسنده — جهانی که در آن عشق و نفرت نه احساس، که وضعیتهای جاودانهی هستیاند.
و شاید همین راز ماندگاری این رمان باشد؛ اثری که همچون تندبادی از قرن نوزدهم تا امروز، هنوز ذهن ما را میلرزاند.
با آن مهربان باشید و زود قضاوتش نکنید. بگذارید قلب، مغز و روحتان را در بر گیرد، تا با هر بار نگاه به قفسهتان، این جهان تاریک و زیبا دوباره زنده شود.
پ.ن:ترجمه دکتر علی اصغر حکمت و آقای رضا رضایی پیشنهاد میشود.
