ویرگول
ورودثبت نام
Bn_2229
Bn_2229
Bn_2229
Bn_2229
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

نابینا

حرف هایش برای من بی معنا بود.بستن چشم هایش وقتی فرد مورد علاقه اش اشتباه میکرد بی معنا بود.

اکثر روزها گوشه ای می‌نشست و صدای گریه اش به گوش می‌رسید.تمام حرفهایش درباره او بود، انگار که زندگیش بدون او پوچ بود

اول دوستی مان با خودم فکر میکردم که حتما دیوانه شده است!چجوری تمام این هارا تحمل می‌کنه و باز هم دوستش دارد، چشمهایش وقتی راجبش می‌گفت برق میزد، انگار که تمام حرکاتش را تحسین میکرد.

خیلی تلاش کردم که متقاعدش کنم که دست از اینکار بر دارد و به خودش بیاید اما فایده ای نداشت و از من دور میشد.

روزها که می‌گذشت بیشتر به او وابسته میشدم و فکر از دست دادنش من را می‌ترساند‌. به خودم که آمدم دیدم من هم کم کم دارم به فردی مثل او تبدیل می‌شوم، او هم بی نقص نبود کارهایی انجام میداد که مرا می‌رنجاند اما نقص هایش هم دوست داشتم.

وقتی ازش دور بودم به او فکر میکردم و وقتی کنارم بود در شاد ترین حالت خودم بودم، او را بیشتر از خودم دوست داشتم.

وقتی به من خبر داد که توسط اون فرد رد شده احساس خوشحالی کردم. اگرچه بعد از آن احساس عذاب وجدان گرفتم که از ناراحتی اش خوشحال بودم. با گذشت زمان او دوباره گوشه گیر و ساکت شد، سعی کردم که حالش را خوب کنم اما بعد هر کلمه ای که میزد دوباره بغضش می‌گرفت.

به من می‌گفت که تنهایش بزارم اما نمی‌رفتم، نمیتوانستم دیدن رنجش را تحمل کنم.

من مانند او شده بودم...نابینا.

عذاب وجداننابینایان
۰
۰
Bn_2229
Bn_2229
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید