پارت ۹ – وقتی همهچیز از کنترل خارج میشود
چند روز از ماجرای کتابخانه گذشته بود. آریا، با تمام
غرورش، ساکتتر از همیشه شده بود. آوا اما، بیشتر از
قبل توی فکر فرو میرفت. سکوتش معنا پیدا کرده
بود... و اینبار، سکوتش ریشه در ترس داشت.
صبح، وقتی وارد حیاط مدرسه شد، موبایلش لرزید.
تماس ناشناس. نگاهش خشک شد. جواب داد.
– الو؟
صدای مردی از آنطرف خط گفت:
– دختر آقای صادقی؟ پدرتون دوباره حالش بد شده.
آوردیمش بیمارستان... وضعش خیلی خوب نیست. اگه
میتونید بیاید.
چند لحظه طول کشید تا صدا به مغزش برسد. انگار
همهچیز کُند شده بود.
– الان میام.
فقط همین. قطع کرد، کیفش رو برداشت و بیهیچ
حرفی از مدرسه بیرون رفت.
بیمارستان همیشه بوی ترس میداد. بوی ناتوانی. بوی
خاطراتی که آوا سعی کرده بود دفن کند.
پدرش بیهوش بود. نفسهایش سنگین و بریدهبریده.
آوا ایستاده بود، نگاهش سرد و بیرمق.
– همیشه همین بوده، نه بابا؟ تو میری… من میمونم.
تو میبازی… من جمع میکنم. من دیگه خستهم…
اشک از چشمش افتاد، ولی سریع با آستین پاکش کرد.
سختی بزرگ شدنش، نگذاشته بود گریه کردن براش
عادی باشه.
گوشیاش صدا داد. پیام بود. از آریا:
"امروز نبودی. چیزی شده؟"
چند لحظه به صفحه خیره شد. خواست بنویسه "نه"،
اما نوشت:
"یه روز سخت دارم... همین."
چند ثانیه بعد جواب اومد:
"اگه خواستی حرف بزنی… اینبار منم بلدم گوش بدم."
لبخندی تلخ نشست گوشهی لبش.
دلش میخواست باور کنه. باور کنه یه نفر، فقط یه نفر،
ممکنه واقعاً بخواد بفهمهاش.
پارت۱۰_شروع نم نم باران
غروب بود. آوا از بیمارستان بیرون آمد.
آسمان خاکستری شده بود، هوا مثل دلش
سنگین. با قدمهای آرام راه افتاد سمت خانه. دلش
نمیخواست هیچجا بره، اما خونه هم براش پناه نبود.
فقط یه چهاردیواری ساکت بود که توش خاطره نفس
میکشید.
گوشیاش دوباره لرزید. آریا بود.
– میخوای بیام دنبالت؟
آوا اول جواب نداد. اما چند لحظه بعد، انگشتش شروع
کرد به تایپ کردن:
– اگه بیای، نمیدونم قراره چی بشه. شاید حرف بزنم.
شاید فقط سکوت کنم.
آریا نوشت:
– من همینم که هستم. فقط میخوام کنارت باشم. نه
بهخاطر ترحم. بهخاطر تو.
آوا مکث کرد. سپس لوکیشن فرستاد.
وقتی آریا رسید، آوا کنار جدول نشسته بود، با کلاه
مشکی و شال افتاده روی شونهاش. آریا بدون حرف
کنارش نشست.
چند دقیقه سکوت بود. بعد آوا با صدایی خسته گفت:
– بابام داره میره. این بار انگار واقعاً میره... و من، با
اینکه همیشه ازش دلگیر بودم، حس میکنم دارم یه
تکهامو از دست میدم.
آریا آرام گفت:
– چون با همهی دردش، یه بخشی از دنیات بود. حتی
اگه شکستت داده، باز بخشی از هویتته.
آوا سرش رو تکیه داد به زانوی جمعشدهاش.
– خستهم آریا. از جنگیدن. از قوی بودن. همه میگن
قویای، ولی نمیدونن هر شب قبل خواب، دلم میخواد
فقط یه نفر بگه "تو لازم نیست همیشه محکم باشی."
آریا نگاهش کرد.
– تو لازم نیست همیشه محکم باشی.
آوا لبخند کمرنگی زد.
اون شب، چیزی بینشون جابهجا شد. نه یک اعتراف، نه
یک عشق ناگهانی...
فقط یک قدم، به سمت فهمیدنِ هم.
و گاهی، همین قدم کوچیک، بزرگترین نقطهی شروعه.
پارت یازدهم_در زیر باران
فردا ی روز بعد فرا رسید و اکنون آوا تنهای تنها است
و کسی را ندارد. او همه ی کار هایش را خودش انجام
میدهد و همیشه از صبح تا شب و از شب تا صبح کار
میکند و روزی سه ساعت درس میخواند و روزی یک
ساعت میخوابد. او اکنون خیلی سختی میکشد، تنها
کسی که هوای او را دارد آریا است و آوا هم هوای آریا
را دارد. اکنون هم آن دو هر دو تنها هستند و هیچ یک
نه پدر دارند و نه مادر اما مثل این که به این وضع
عادت کرده اند و این موضوع برایشان مشکلی ندارد.
آن دو اکنون در خانه ی هم میمانند و تنها مسی را که
دارند یکدیگر است. دوست صمیمی آوا، سحر هم خیلی
وقت است که نه به او زنگ زده و نه پیام داده! این
موضوع برای آوا تعجب آور بود تا این که تلفن خود را
باز کرد و دید که سحر به او پیام داده: "آوا باهات کار
دارم بهم زنگ بزن"
آوا تعجب کرد و نمیدانست که سحر با او چه کار دارد
و نمیدانست که زنگ زدن کار درستی است یا نه چون
سحر خیلی وقت بود که به او پیام نداده بود. آوا خیلی
سریع تصمیم خود را گرفت و به سحر زنگ زد.
_"الو سحر سلام"
_"سلام آوا کار مهمی باهات دارم"
_"چه کاری بگو"
_"سریع بیا توی کوچه ی باریک و سیاه محله با هات
کار دارم فردا بیا اونجا"
_"باشه بزار ببینم چیکار میکنم"
بعد قطع کرد. نمیدانست رفتن به آن کوچه ی تاریک و
باریک و ترسناک کار خوبی است یا نه. آن جا معمولا به
کوچه ی مرگ معروف بود چون تمام کسانی که به آنجا
رفته بودند هرگز برنگشته اند. آوا بالاخره تصمیم خود
را گرفت و میخواست به آن کوچه کنار سحر برود چون
سحر دوست صمیمی او بود و او تنوانست حرف او را
زمین بیاندازد. پس خود را برای فردا آماده کرد.
#سکوت✓
#سکوت
#سکوت