دروازه های پنهان ❌
پارت سوم
آریانا، هنوز در حال هضم اتفاقات بود که پسر سبزچشمی گفت:
«وقتشه که اولین چالش تو رو امتحان کنیم. اگه موفق بشی، میتونی رازهای این دنیا رو کمکم بفهمی.»
او و دختر طلویی آریانا را به سمت درخت بزرگی هدایت کردند که در وسط جنگل ایستاده بود. تنه درخت پر از حکاکیها و نقوش عجیب بود و یک سوراخ کوچک در پای آن دیده میشد.
«داخل این سوراخ یک سنگ نورانی هست. باید اون رو برداری و به اینجا بیاری، اما مراقب باش، مسیر پر از تلههای نامرئیه.»
آریانا نفس عمیقی کشید و قدم اولش را برداشت. هر چه جلوتر میرفت، شاخهها به شکل مرموزی حرکت میکردند و صداهای عجیبی در اطرافش پیچید. قلبش تند میزد، اما همزمان هیجان عجیبی احساس میکرد.
در همان لحظه، سایهای سیاه و نامعلوم از پشت درخت پدیدار شد…
#رمان #رمان #رمان #داستان #نویسنده #کتاب