پارت دوم
دروازه های پنهان ❌
آریانا نفسش را عمیق کشید و سعی کرد جلوی ترسش را بگیرد.
مه غلیظ و نور کمرنگ اطرافش، حس ناشناخته بودن را چند برابر میکرد. هر قدم که برمیداشت، صدای برگها زیر پایش شبیه زمزمهای مرموز بود.
ناگهان، از پشت درختان، دو سایه پدیدار شد. یکی پسر قدبلندی با موهای سیاه و چشمان سبز درخشان و دیگری دختری با موهای طلایی و لبخندی شیطنتآمیز.
پسر جلو آمد و گفت:
«تو آریانا هستی؟ ما منتظر آمدنت بودیم.»
دختر کناری دست آریانا را گرفت و گفت:
«نگران نباش، ما کمکت میکنیم تا با این دنیا آشنا بشی… اما باید سریع یاد بگیری که همه چیز آنطور که به نظر میرسد نیست.»
آریانا هنوز گیج بود، اما حس کرد که ماجراجوییای شروع شده که زندگیاش را برای همیشه تغییر خواهد داد. و در همان لحظه، صدای زمزمهای از جعبه چوبی که هنوز در کیفش بود شنید:
«راه باز شده… تصمیم با توست.»
#رمان #رمان #رمان #داستان #نویسنده #کتاب