📖 رمان: «صدای سکوت»🌙
پارت ۱۱ (از زبان لیا)
اون شب تا صبح بیدار موندم.
حرفای نسرین مثل یه صدای آروم، توی ذهنم تکرار میشد:
«تو قربانی نیستی... زندهای.»
به سقف خیره شدم و برای اولینبار از خودم پرسیدم...
حالا که زندهام، قراره با این زنده بودن چی کار کنم؟
صبح، وقتی بوی چای و نون تازه پیچید، رفتم سر میز.
نسرین نگاهم کرد و گفت:
ـ دیشب تا دیر وقت بیدار بودی، درسته؟
لبخند زدم.
ـ آره... داشتم فکر میکردم به حرفات.
سرش رو تکون داد و گفت:
ـ لیا... میدونم چی کشیدی، اما باید بدونی سکوت همیشه جواب نیست.
بعضی وقتا باید حرف بزنی تا بتونی از نو شروع کنی.
بعد کیفش رو باز کرد و یه کارت کوچیک از توش درآورد.
روی کارت اسم یه مرکز حمایتی بود؛ جایی برای زنها و دخترایی مثل من،
آدمایی که دردشون دیده نشده ولی هنوز امید دارن.
کارت رو توی دستم گذاشت و گفت:
ـ اونا بهت کمک میکنن. نه فقط برای فراموش کردن،
برای برگشتن به زندگی.
با تردید بهش نگاه کردم.
یه ترس تو دلم بود...
ترس از قضاوت دوباره، از باور نکردن، از یادآوری.
ولی صدای نسرین آروم بود، محکم و مهربون:
ـ گاهی برای اینکه بتونی انتقامت رو بگیری، باید قویتر بشی... نه با نفرت، با حقیقت.
اون روز حس کردم مسیر جدیدی جلوم باز شده.
مسیر سختی بود، ولی پر از نور.
شاید بالاخره وقتش بود صدای سکوت من شنیده بشه...
#رمان #داستان #نویسنده #زهرا_سالاری