📖 رمان: «صدای سکوت»🌙
پارت ۱۰ (از زبان لیا)
چند روز گذشت.
نسرین هر روز با همون لبخند همیشگی صدام میکرد، بدون اینکه بپرسه از کجا اومدم یا چرا تنهام.
ولی نگاهش... نگاهش پر از فهم بود، انگار میدونست پشت سکوت من یه طوفان خفتهست.
یه عصر، وقتی داشتیم با هم چای میخوردیم، گفت:
ـ لیا، بعضی زخمها رو نمیشه تا ابد قایم کرد. یا باید باهاشون روبهرو شی، یا اونا تورو میبلعن.
اون جمله توی ذهنم چرخید، مثل صدایی که سالها منتظر شنیدنش بودم.
ساکت موندم، ولی دلم میخواست بگم...
اون چیزایی که همیشه از گفتنش میترسیدم.
گفتم:
ـ نسرین... من... یه چیزایی هست که اگه بگم شاید ازم متنفر شی.
لبخند زد و گفت:
ـ هیچکس از حقیقت متنفر نمیشه دخترم... از دروغ فرار میکنن، نه از درد راستین.
نفسم رو حبس کردم.
اشک تو چشمام جمع شد و بالاخره، بعد از سالها، لب باز کردم...
از شبایی گفتم که نمیخوابیدم، از نگاههایی که ازش میترسیدم، از خانوادهای که باورم نکردن.
نسرین هیچی نگفت. فقط بغلم کرد.
بغلی که همهی دردای دنیا رو از تنم بیرون کشید.
وقتی جدا شد، گفت:
ـ بدون، تو قربانی نیستی... تو زندهای.
و زندهها همیشه یه راه برای ساختن دوباره دارن.
اون شب، برای اولینبار حس کردم شاید بتونم آیندهای بسازم که با گذشتهم فرق داشته باشه.
شاید هنوز امیدی هست... حتی برای من.
#رمان #داستان #نویسنده #زهرا_سالاری