ویرگول
ورودثبت نام
m_emaminia
m_emaminia
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

اروم باش نفسم ..! -1

قسمت - اول

ساعت نزدیکای 11 شب بود از تاکسی پیاده شدم به سمت عمارت رفتم زنگ رو زدم که خدمتکار خونه درو باز کرد حیاط معماری خاصی داشت یک مسیر سنگ فرش که دو طرف راه گل های رنگارنگ به چشم میخورد در ورودی روی پله ها بود قدم زنان رفتم داخل خونه تو راهرو بودم که صدا ی دادو فریاد امیر از طبقه بالا میومد نگرانش شدم پاتند کردم که خدمتکار اومد همونطور با عجله چادرم رو بهش دادم و ازش پرسیدم چیشده گفت :

(( نمیدونم خانم اومدن عصبانی بودن بعد هم گفتن کسی نمیره طبقه بالا از وقتی هم رفتن همش صدا ی داد و بیداد و شکستن میاد )).

همینطور که حرف میزد نگران تر میشدم با عجله رفتم سمت پله ها که گفت :

(( خانم جان گفتن کسی نیاد !))

گفتم :((اینطوری که نمیشه شاید بلایی سر خودش بیاره ))

تند تند پله ها رو رد میکردم دوسه بار نزدیک پخش زمین بشم بالا که رسیدم نفس نفس زنان سمت اتاق رفتم که بازم صدای دادش میومد خواستم درو باز کنم که قفل کرده بود همینطور در میزدم و میگفتم :

(( امیر باز کن درو .... میگم باز کن این درو ...))

حالا مگه درو باز میکرد انقد در زدم که صداش بلند شد :

((مگه نگفتم کسی نیاد بالا ؟ )) بااینکه داد میزد ولی سعی داشت لرزش صداش رو کنترل کنه :

(( امیر حالا که درو باز نمی کنی برو کنار جلو در نباشی ..))

اخر قفل درو شکستم و درو باز کردم صحنه ای دیدم که هیچوقت فراموش نمی کنم یه وسیله سالم تو اتاقش نموده بود کتاباش پاره و بهم ریخته پخش زمین بود لپ تابش تیکه تیکه شده بود چند تا شیشه خورد شده بود دستاش خونی بود و گوشه اتاق مثل یک پسر بچه تو خودش جمع شده بود و سرش بین دستاش گرفته بود اروم گفت :

((دیدی چیشد نابود شدم ...از بین رفتم ))

میخواست لرزش صداش رو کنترل کنه ولی نمی تونست بلند شد وایستاد با انگشت اشاره به اتاق کرد و گفت :((بیین هرچی تورو اذیت کردم صد برابرش رو خودم دارم میکشم ))

دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه اشکاش از کنار چشاش میریخت رو ی صورتش بغلش کردم همینجوری داشت میگفت :

(( کی گفته مرد گریه نمی کنه .... نیلا کم اوردم خسته شدم ...)) سرش رو روش شونم گزاشت و گریه میکرد پشتش رو نوازش میکردم و گفتم :

  • نفسم اروم باش .. اروم باش قشنگم

اروم زمزمه وار گفت :کاش همه مثل تو بودن ))

بوسه ای روی موهاش زدم که گفت :

(( دستام میسوزه ))

از خودم جداش کردم و دیدم دستاش با شیشه بریده از بازوش گرفتم و بردمش از اتاق بیرون در اتاق کارش نیم باز بود اتاق خواب انتهای راهرو بود دستاش رو شست و صورتش از درد جمع میشد ولی چیزی نمی گفت به خدمتکار گفتم اتاقش رو جمع جور کنن و وسایل پانسمان رو هم بیارن بالا و به آراد هم زنگ بزنن بیاد اینا رو که گفتم رفتم بالا در زدم وارد اتاق شدم گوشه تخت نشسته بود لباساش رو روی تخت گذاشتم و برای اینکه راحت باشه گفتم : ((من میرم بیرون تا تو لباسات رو عوض کنی میام ))

سرش رو به معنی باشه تکون داد رفتم از اتاق بیرون دستم رو دستگیره موند سرم داخل اتاق کردم گفتم :

((کمک نمی خوای ؟ نه ارومی گفت))

که خیالم راحت شد رفتم پایین وارد اشپز خونه شدم کسی نبود یک لیوان آب پرتقال با قرص مسکن و شامش رو داخل سینی گذاشتم و رفتم بالا در زدم و درو باز کردم دیدم لباساش رو عوض کرده سرش همینطور پایینه و روی تخت نشسته لوازم پانسمان هم روی تخت بود

# م - اما می نیا


ارومتخت نشستهصداش کنترللرزش صداشپخش زمین
ای که از چشم من احساس مرا می خوانی ، احتیاجی به سخن نیست، خودت می دانی! ❥
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید