ویرگول
ورودثبت نام
m_emaminia
m_emaminia
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

اروم باش نفسم ...! -2

قسمت - دوم

سینی رو روی میز گذاشتم و رفتم رو تخت نشستم چرخید سمتم دستش رو سمتم گرفت دستش رو گرفتم همینطور که سرم پایین بود داشتم پنبه رو بتادینی می کردم گفتم :

( فقط یه خورده درد داره که باید تحمل کنی )

سرم رو بالا گرفتم که یه پوزخند زد و گفت :

(( از درد الانم که بیشتر نیست ))

اون پوزخندش تلخ تلخ بود پنبه رو روی زخمش کشیدم که عصبی پاش رو هی رو زمین میزد یک نگاه بهش کردم که هی نفسش رو میداد بیرون و صورتش رو جمع میکرد حدود نیم ساعت کارم طول کشید که دیگه نایی براش نمونده بود دستکشام رو در اوردم و گفتم تموم شد ممنونی زیر لب گفت سینی رو گوشه میز گذاشتم که بلندشد و سرش گیج رفت میخواست بخوره زمین که گرفتمش نشوندمش رو تخت و گفت :

( میشه کمکم کنی تا دستشویی برم ؟ )

اوهومی گفتم و دستش رو گرفتم و سمت سرویسا رفتم رفت داخل و مشت مشت آب به صورتش میزد یکهو سرش رو خم کرد هرچی تو معدش بود رو بالا اورد از بس عق زده بود بی حال تر شد دلم به حالش سوخت اب به صورتش زدم اومد بیرون رو تخت نشست غذاش رو روی پاش گذاشتم گفتم :

(( بخور که رنگ به صورتت نمونده دور از جون شبیه میت شدی )

سینی رو هل داد جلو و گفت :

(الان میل ندارم )

اخمی کردم که گفت باشه باز داشت با غذاش بازی میکرد عصبی شدم غذا رو از رو پاش برداشتم و با قاشق خودم بهش میدادم یکم که خورد گفت:

( باشه بده خودم می خورم )

همینجوری داشت میخورد و منم جوک میگفتم که حال و هواش عوض شه که یکی در زد آراد بود اومد داخل شروع کرد به سر و صدا کردن :

( به به اقا امیر خوب می خندی اصلا تو نخندی کی بخنده مرد حسابی شرکت داره از دستمون میره )

داشت همینطور ادامه میداد امیر هم هیچی نمی گفت سرش پایین بود دستاش مشت کلافه شدم که داد زدم :(( بسه دیگه .....اقا آراد من گفتم بیا اینجا ارومش کنی نکه بزنی بدترش کنی الان بجای دنبال کارای شرکت باشی اومدی امیر رو سرزنش می کنی اصن یه نگا بهش کردی ببین دوتا دستاش پانسمان شده صورتش رو ببین رنگ صورتش اون التهاب رو گونش رو ببین اگه حال شما بده حال امیر صد برابر بدتره ... اصلا گفتن اینکه بیای اینجا اشتباه بوده بفرمائید بیرون))

فرستادمش بیرون که امیر گفت :(( حق با اون بود من بی عرضه ام .. دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود ))

بعد هم دراز کشید ساعدش گذاشت رو صورتش که بخوابه لیوان آب پرتقال رو جلوش گرفتم و گفتم :((بیا همین قرص رو بخور .....لطفا بخاطر من))

لیوان رو گرفت و خورد بعد دوباره خوابید برق رو خاموش کردم که برم بیرون گفت:( میشه بعد بیای؟))

اره ای گفتم رفتم بیرون یکم با آراد حرف زدم و ماجرا رو گفت امیر حق داشت اونطور بهم بریزه بعد آراد خداحافظی کرد و رفت منم رفتم طبقه بالا اروم در اتاق رو باز کردم رو تخت بود درو بستم رفتم سمتش که گفت :(( رفت ؟))

~ اره

دستش رو از روی صورتش برداشت و گفت

‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍- میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟

~ اره

- میشه بغلم کنی

انقدر با مظلومیت گفت که نتونستم نه بگم بغلش کردم یکم که گذشت نفساش منظم شد همش یاد اون روزا میوفتادم که اذیتم می کرد ولی حتی یبار ازش متنفر نشدم داشتم همینطور فکر می کردم که منم خوابم برد

# م - امامی نیا



سمتم دستشدردصورتشآبآب پرتقال
ای که از چشم من احساس مرا می خوانی ، احتیاجی به سخن نیست، خودت می دانی! ❥
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید