دیالوگ_رمان_مرهم
#پارت1
با عصبانیتی وصف ناپذیر سمت امیر برگشت و گفت : امیر بتمرگ سرجات
امیر با عجز اسمش را صدا میزند اما نیلا توجهی به او نمیکند اینبار آراد با ملایمت می گوید : نیلا جان یه لحظه گوش کن ببین من چی میگم ...
کاش صدایش تا این حد بالا نمیرفت : آراد از جلو چشمم گمشوووو...
امیر - نی..لا...لط..فا....اخ ..آرو..م ..ب.اش
نیلا - امیر ساکت باش تا ساکت نشدی
و به طرف رزیدنت ها برگشت و داد زد : چیه وایستادین بر وبر منو نگاه میکنید ..هاا.. احمدی جلالی برین سی تی اسکن جوابش تا یک ساعت دیگه رو میزم باشه .. اینارم من باید بهتون بگم ..بجنبین دیگه
سرش از عصبانیت و استرس تیر میکشید سمت در اتاق قدم برداشت که چشمانش سیاهی رفتند ناخداگاه دستش به سمت سرش رفت و. سعی کرد تعادلش را حفظ کند آراد با نگرانی به سمتش رفت اما با شنیدن صدای لرزان ولی جدی نیلا سر جایش ایستاد «جلو ..نیا » قبل از بستن در بدون اینکه نگاهی به امیری بکند که از شدت درد حتی نفس هم نمی توانست به راحتی بکشد بکند با همان صدای لرزان گفت : یه مسکن براش بزنین
بعد از بستن در رزیدنت ها نفسی از سر آسودگی کشیدند دیگر استادشان را شناخته بودند فردی منحصر به فرد بود اما امان از وقتی که عصبی میشد طوفان بپا میشد
برای صدمین بار فاصله ی بین میز و در اتاقش را رفت و برگشت دستانش هم برای آرام شدن سردردش امداد شده بودند . روپوش پزشکیش را با مانتوی سبز لجنی عوض کرد سوییچ وموبایلش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد بدون اینکه نیم نگاهی به منشیش بندازد گفت :(( تا یک ساعت دیگه میام ))
به ظاهر آرام بود اما درونش را آتشی فرا گرفته بود از جنس بغض عصبانیت دلتنگی نگرانی قدم هایش محکم دیده میشد اما کسی نمیدانست با کوچک ترین تلنگر میتواند تبدیل به شیشه ی شکسته ای شود که قابل تعمیر نبود
از بیمارستان خارج شد یاد چشمان خیس امیر می افتد که با بی رحمی توجهی به حالش نکرده بود انگار کسی با دستانش محکم گلویش را گرفته بود و نمیتوانست نفس بکشد درد کشیدن و مظلومیت امیرش به یادش آمد
راه تنفسیش باز شد و هوا را بلعید تند تند نفس میکشید عابران با تعجب نگاهش میکردند . کامران را دید که با سرعت میدوید به او که رسید نگاهش کرد در نگاهش حرف های زیادی بود ولی نباید توجه میکرد به اندازه کافی خودش را مقصر میدانست کافی بود
کامران _ کجا میری ؟
نگاهم هم سرد بود : تا یکساعت دیگه میام
قدم اول را برداشتم ، قدم دوم را اما بازویم را به طرف خودش کشید و آرام و شمرده شمرده گفت :(( پرسیدم کجا میری وقتی امیر بهت احتیاج داره ... چه کار واجب تری از امیر داری ))
من هم مثل خودش جوابش را دادم :(( یک به تو ربطی نداره ... دو حدتو بدون ... سه گفتم میام ...اوکی ؟))
و دستم را از دستش بیرون کشیدم و به سمت پارکینگ رفتم . زیاده روی کرده بودم ؟ باهاش بد حرف زدم ؟ اون که چیزی نگفت ...خدایا خودت کمکم کن
پامو روی گاز فشار دادم توجهی به بقیه ماشینا نکردم صداش اومد تو سرم " نیلا... ترو.. خدا ...آروم ...باش "
درد داشت داشت عذاب میکشید نگاهش نکردم ..لعنت به من .. صدام زد توجه نکردم ... کاشکی اون قطره اشکی که از چشمش پایین افتاد رو نمیدیدم ... نباید تکون میخورد ولی سعی داشت آرومم کنه میخواست بلند شه و بغلم کنه ولی چی بهش گفتم " بتمرگ سر جات " انگار تازه داشتم میفهمیدم چیکار کردم صداهامون تو سرم جون تازه ای گرفته بود داشت باهام تصویه حساب میکرد داشت حساب غروری رو ازم میگرفت که من شکستمش
اینباراون صدابلند تر شد《 به تو هم میگن عاشق ... عوضی داغونش کردی ..دیوونه اون حالش بد بود میفهمیییی؟؟ ... بد بودددد》دستامو کوبیدم رو فرمون داد کشیدم : خفه شو ... خفه شو فقط خفه شو
دست بردار نبود : ((من امیر نیستم اینطور باهام صحبت میکنی ... تو شکنجه گری نه دکتر نه درمانگر تو خود دردی .... گوش کن میشنوی این صدا ی داد و بیداد امیر داره تو رو صدا میکنه ولی تو کجایی داری میری حساب پس بگیری... برگرد برو پیشش ببخشش ))
راهنما زدم و میخواستم برگردم نه نمی تونم درد کشیدنش رو ببینم و کاری نکنم نه نمیشه مسیرمو عوض کردم چرا پدال گاز از این بیشتر زور نداره چرا سریعتر نمیره
صدا دوباره اومد:(( چرا نرفتی ... میگم بهت نیاز داره بفهم ))
کنترل صدام دست خودم نبود :((نمیتونم .. تو بفهم نمیتونمممم ... ببینم داره زجر میکشه و هیچ کاری از دستم بر نمیادددد... نمیتونم ))
لزومی نداشت جلوی اشکام رو بگیرم
به جایی که میخواستم رسیده بودم اشکام رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم رفتم جلو نگهبان جلومو گرفت :((کجا میری خانوم ))
عصبانیت اینجا کار دستم میداد در نتیجه لازمش نداشتم :(( ببیند آقای محترم من با جناب سرهنگ کار شخصی دارم ... برید کنار من برم کار برسم عجله دارم ))
نمیدونم چی تو نگاهم دید که برخلاف دفعه های پیش بی چون و چرا گذاشت رد شم ... راستی چرا منو نشناخت؟ شایدم شناخت که گذاشت برم داخل ... بالاخره کم کسی نبودم ... همسر سرگرد امیر افشار .. کم کسی نیستم
پله هارو یکی درمیون ردمیکردم شایدم دوتا درمیون
داشتم چیکار میکردم میخواستم از سرهنگ یه مملکت حساب بگیرم ... کارم درسته ؟ امیرم ناراحت نشه
وایستادم باز امیر ... الان کجاست ؟ تو کدوم بخش داره با مرگ دست وپنجه نرم میکنه ؟ اون قویه کاریش نمیشه یادم رفته بود بهش میگفتم "بادمجون بم آفت نداره ... امیر خان " با خیال آسوده یک پله دیگه رو بالا رفتم ولی امیر من الان ضعیف بود
اون صدای نحس دوباره اومد :(( اون امیر تو نیست اگه بود الان پیشش بودی ... نیلا هنوز دیر نشده برگرد پیشش ))
به خودم اومدم جوابی جز سکوت نداشتم راست میگفت ولی الان روی به روی در اتاق سرهنگ بودم ... در نتیجه دیر شده بود متاسفم !
باز دوتا مزاحم ... دوتا سرباز مزاحم
معذرت میخوام نذاشتن آروم بمونم باید به آتیشم میکشیدن نمیفهمیدند
"با خود سرهنگ کار دارم" یعنی چی ؟
" عجله دارم "
"نمیتونم منتظر بمونم " یعنی چی ؟
سرباز _ خانم برین وگرنه میرین بازداشتگاه
نیلا _ اونجام اگه سرهنگ صلاح دونستن میرم ..حالا برو کنار بزار من به کارم برسم
سرباز _ نمیشه خانم
باور کنید این بی اعصاب من نبودم :(( دِ اگه وقتی امیر میخاست بره ماموریت همینقدر پا فشاری میکردین غمی نداشتم .... برو کنار ))
دعوا شد مقصر خودشون بودند به من ربطی نداشت
انگار سروصدا کار خودشو کرده بود و سرهنگ در اتاقشو باز کرد و گفت :(( چه خبرتونه سروصداتون کل پاسگاه رو برداشته ))
نگاهش به من افتاد رنگش پرید یا من اینطور حس میکنم ؟
سرهنگ _ نیلا تو اینجا چیکار میکنی ؟
حقش بود جلو سربازاش خوردش میکردم ولی امیر سرهنگ رو خیلی دوست داشت ... باز یادش افتادم
ولی الان دیگه نمیشد بهش فک کنم اما به وضوح صدا پوزخند اون صدا رو شنیدم .... نفس عمیقی کشیدم
نیلا _ به همکاراتون هم گفتم باهاتون کار شخصی دارم اما انگار متوجه نمیشن ... به نظرم همشون رو یه شنوایی سنجی بفرستین ... بریم اتاقتون ؟))
#ادامه دارد ....