m_emaminia
m_emaminia
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

چشمانی که دیگر باز نشد _1


امیر _ آرمان پاشو ... داداش ترو هر کی دوست داری پاشو ... پاشو ببین امیرت اومده ... آرمان .. یادته بهم میگفتی کله خر ... پاشو امیر کله خرت اومده
با لباس های مشکیش سر مزار زار میزد و سرش را روی پارچه ی مشکی که روی قبر انداخته اند می‌گذارد و توجهی نداشت چه کسانی در آن مکان حضور دارند پیراهن مشکیش خاکی شده موهایش بهم ریخته و چشم هایش قرمز و اشک‌هایش آرام بر گونه هایش می غلتیدند و صدایش کاملا گرفته است
آراد آرام به سمتش حرکت می‌کند و دستش را بر شانه امیر می‌زند و می‌گوید: بیا بریم داداشی.. بسه خودتو از پا در آوردی بیا بریم
امیر با صدایی که به زور خودش میشنید گفت :
امیر _ آراد ... اونقدر که به تو گفتم داداش ... به اون نگفتم
آراد بد دلشو شکستم
و برای هزارمین بار هق هق مردانه اش اوج گرفت آراد بی حرف از او فاصله گرفت
از سوی دیگر نیلا سعی بر آرام کردن دختر ۱۷ساله برادر شوهرش را داشت ... اما مگر دخترک آرام می‌گرفت پدر و مادرش همراه با برادری که هرگز به دنیا نیامده بود را در یک روز و در یک حادثه از دست داده بود و تنها شده بود ..
نیلا _ ساحل جان آروم باش ... نفس بکش ...ساحل منو ببین ... آروم باش .. آفرین گلم حالا بیا این قرص و بخور
ساحل سرش را کنار می‌کشد و میان گریه و بی قراری هایش کلمه ی "نمیخوام " را زمزمه می‌کند
دایی اش که می‌بیند تلاش های نیلا برای آرام کردن ساحل با قرص آرامبخش بی فایده است به سمت او می‌رود و جلوی دخترک روی زانوش می‌نشیند و دست های سردش را میان دستانش می‌گیرد و می‌گوید: ساحل جان بیا بریم انقد خودتو اذیت نکن
ساحل _ دایی ... اونا منو دوست ..نداشتند نه ... آخه ستایی باهم رفتن ..و منو تنها گذاشتن ... اونا سهیل رو ... بیشتر از .. دوست داشتن
ایمان _ نه عزیزم کی همچین چیزی گفته ... بیا بریم ساحل
ساحل بی توجه به دایی اش دستانش را از دستان او بیرون می‌کشد و به سمت قبر پدرش می‌رود جایی که عمویش در آنجاست روی زمین می‌نشیند و آرام شروع به حرف زدن می‌کند: سلام بابای بی معرفتم ... خوشحالی منو اینجا تنها گذاشتی نه ... مگه نمیگفتی کسی حق نداره نگاه چپ بهت بکنه ... کسی اجازه نداره فرشته ی منو اذیت کنه هااا مگه خودت نگفتی ... پس چرا الان خودت با رفتنت اذیتم کردی ... بابا حالا کی پشت من وایسته هااا ... پشتم به کی گرم باشه هااا ... همتون باهم رفتین منو اینجا تنها گذاشتین ... چی میشه الان بیای اتاقم و آروم از این کابوس بیدارم کنی هاا ... کی میشه همه‌ی اینا کابوس باشه
امیر به سمت او می‌رود و او را در آغوش می‌کشد و دستش را نوازش گرانه روی کمرش می‌کشد سعی دارد آرامش کند
کمی که می‌گذرد آرام با صدای گرفته اش می‌گوید: پاشو بریم شب دوباره با هم میایم
ساحل که آرام شده بود مطیعانه بلند شد و دست عمویش را گرفت هنوز چند قدم دور نشده بودندکه امیر نفرت انگیز ترین فرد زندگیش را در کنار قبر برادرش دید دست هایش مشت شده بود و رگ گردنش متورم دست ساحل را از دستانش جدا کرد به او هجوم برد و با صدای بلند فریاد می‌زد: تو اینجا چه غلطی میکنی هاااا ... برای چی اومدی ... زندگیش رو گرفتی بس نبود ... حالا اومدی مطمئن بشی مرده
و به قبر اشاره کرد و عصبی غرید : ببین اونجا خوابیده
یک قدم دیگر به او نزدیک شد که دو بادیگاردش دست هایش را گرفتند امیر خود را از میان دستان آن دو بیرون می‌کشد و با تنفر می‌گوید: اونقدر ازش بدم میاد که حتی راضی نمیشم بزنمش .... چرا هنوز وایستادی منو نگاه میکنی برو گمشو دیگه
آراد و ایمان سعی دارند امیر را آرام کنند اما تلاش هایشان بی فایده بود چون امیر حتی قصد رفتن به خانه او را داشت اما حالا دقیقا همانند انبار باروتی بود که منفجر شده است
آراد _ امیر آروم باش اونم پدره داغ دیدس
امیر با شنیدن این حرف جری تر می شود و روی او می غرد : اون خودش اونو کشت ... خود عوضیش باعث این شد که آرمان بمیره فهمیدی
ساحل که از بحث آنها سر در نمیورد به سمتشان رفت و با گنگی پرسید: عمو چرا بابا بزرگ باعث مرگ بابامه ؟؟
امیر _ به این عوضی نگو بابا بزرگ ... این کثافت لیاقت بابا بودن رو نداره فهمیدی
از شدت فریاد هایی که زده بود گلویش میسوخت و حتی طعم خون را حس می‌کرد اما به سمت فرد به اصطلاح پدرش بر می‌گردد و می‌گوید: الان از اینجا گم میشی دیگه ام این دور و ورا پیدات نمیشه از هفتصد فرسخی ساحلم رد نمیشی ... فهمیدی ؟؟
دست ساحل را می‌گیرد اما هنوز چند قدم نرفته اند که صدای پدرش را می‌شنود: من نمیخواستم نه خودش نه زن و بچش بمیرن ... فقط قرار بود زهره چشم ازش بگیرم .. حتی قرار نبود لاله هم باهاش بیاد ... قرار نبود کشته بشن
امیر دیگر طاقتش طاق شده و بدون تعلل مشتی بر صورت پدرش فرود می آورد و در حالی که نمی تواند اشک چشم هایش را کنترل کند با صدایی لرزان فریاد می‌کشد: مگه چیکارت کرده بود هااا ... زهره چشم با به خطر انداختن جون دخترش یا زن پابه ماهش ... د آخه اشغال اون از خون خودت بود ‌‌... میفهمی بچت بود ...اها راستی ... یعنی وای بحالت بخوای برای حضانت ساحل اقدام کنی انوقت حاضرم اینجا رو به حمام خون تبدیل کنم میدونی حرفی بزنم پاش وایمیستم
تقریبا کسی در قبرستان نبود که صدای بگو مگو ی خانواده را بشنود اما مردی آنجا بود که شکسته بود قلبش تکه تکه شده بود وقتی صدای زجه زدن های ساحل را می شنید اما نمی‌توانست در آغوش بکشدش وقتی بی قراری های ساحل را می‌دید اما نمی توانست آرامش کند دوباره صدای ساحل را می شنود اما اینبار صدایش نگران است با التماس به عمویش می‌گوید بروند اما او نمی‌شنود و مشغول کتک کاری با بادیگارد هاست دقیقه ها می‌گذرند و اکنون صدایی جز قدم های آنها که به سمت ماشین هایشان می‌روند شنیده نمی‌شود امیر گوشه لبش پاره شده و گونه اش متورم و بینی اش خون ریزی دارد نگاهش به ساحل می افتد دیگر طاقت ندارد به قدم هایی استوار و بلند به سمت ساحل می‌رود ساحل با دیدن کاوه به سمتش می دود و خود را در آغوش او می اندازد و گریه می‌کند و در میان گریه اش بریده بریده می گوید : کاوه بابام رفت ... قرار بود هفته ی دیگه ... بیای خواستگاری ... اما من دیگه ... بابا ندارم ... مامان ندارم ... کاوه من یتیم شدم
امیر می خواهد به سمت آنها برود اما نیلا مانع می‌شود و می گوید : اون میتونه آرومش کنه .. ولش کن .. بیا ما بریم تو ماشین
و به سمت ماشینشان می‌روند و به آراد و ایمان می‌گویند که ساحل را خودشان برمی گردانند
۱۵ دقیقه گذشته و آنها درون ماشین منتظر ساحل هستند
امیر _ آخ... فشار نده دیگه
گلویش هنوز درد میکرد و نمی‌خواست زیاد حرفی بزند می‌خواهد نیلا را پس بزند اما با چشم قره ی نیلا ساکت می‌شود و نیلا دوباره پنبه ای که آغشته به بتادین است را گوشه لبش فشار می‌دهد تا خونریزی اش قطع شود و دوباره پنبه ی دیگری برمی دارد و بر روی زخم ابرو امیر می گذرارد که صدای اعتراض وارانه و خش دار امیر بلند می شود : بابا از دستم عصبانی درست ... اما یکم با ملایمتم میتونی انجام بدی
و تخس ادامه می‌دهد: ملایمت که هیچ با محبتم انجام نمیدی .. دردم میاد خب
نیلا با تعجب به او نگاه می‌کند او واقعا امیر است ؟ امیری که حتی وقتی چاقو خورده بود از دردش چیزی نگفته بود ؟
امیر _ حالا نمیخواد اونجوری نگام کنی
و اشاره ای به گونه ی سالمش کرد و ادامه داد : یه بوس کوچولو بکنی خوب خوب میشه باور کن
نیلا با جدیت به کارش ادامه می‌دهد و زمانی که کارش تمام می‌شود و امیر کاملا نا امید شده بوسه ریزی بر گونه اش می‌زند که امیر لبخندی بر لبانش می آید در همین حین ساحل خجالت زده درون ماشین می نشیند و منتظر عصبانیت و توبیخ عمویش است اما در کمال نا باوری امیر بر میگردد و با مهربانی به رو به ساحل می‌گوید: بریم ؟
ساحل با شرم آره ی آهسته ای می‌گوید که امیر خنده اش می‌گیرد و دوباره می پرسد : آدرس خونه بابا عزیز رو بلده دیگه ... یعنی بهش گفتی ؟
ساحل با گفتن "اوهوم " بحث را خاتمه می‌دهد و به بیرون چشم می‌دوزد
نیلا ماشین را روشن می‌کند و درون راه ساحل یاد کیک هایی می افتد که کاوه برای ضعف نکردن خودش و عمویش داده است می‌افتد و بدون حواس می گوید : عمو اینا رو کاوه داد که
و متوجه سوتی اش می‌شود امیر لبخندی میزد و ادامه می‌دهد: که چی ادامه نداره ؟
ساحل سعی می‌کند بیشتر از این سوتی ندهد و ضایع بازی در نیاورد : که ضعف نکنین
امیر با شیطنت می‌گوید: ما ضعف نکنیم یا شما ؟
ساحل کم آورده و نمی داند چه بگوید آخر پریدن در بغل کاوه جلوی عمو و داییش دیگر چه بود .
اما زنعمویش به دادش می‌رسد: عه امیر اذیتش نکن بده
ساحل دلش از این حمایت نیلا گرم می‌شود
امیر داغون بود اما بخاطر ساحل چیزی نمیگفت و سعی می‌کرد بخندونتش وگرنه درد قلبش نا جور اذیتش می کرد اما جرعت گفتن به نیلا را هم نداشت چون امکان داشت راهی بیمارستان شود
کاوه بخاطر اسرار های ساحل به خانه ی پدر بزرگ پدر ساحل رفته بود اما آنها هنوز نرسیده بودند و در این جمع کمی معذب بود
یکی از کسانی که در آن خانه حضور داشتند به سمتش آمد و بعد از احوال پرسی پرسید :چه نسبتی با آقای افشار دارین؟
نمی دانستم چه بگویم اما صدایی نجاتم داد و آن صدا صدایی نبود جز عموی ساحل
امیر _ ایشون یکی از دوستای نزدیک بنده هستند و امشب رو هم به اسرار من اینجا می مونند ... با اجازه

و بازوی کاوه را گرفت و از آنجا دور کرد : از آشناییتون خوشحالم آقا کاوه

#ادامه _ دارد

#نویسنده: مطهره امامی نیا

ساحلامیر
ای که از چشم من احساس مرا می خوانی ، احتیاجی به سخن نیست، خودت می دانی! ❥
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید