یکی بود یکی نبود در سالها قبل که من هفت یا هشت سال بیشتر نداشتم بیشتر اوقات را به کمک به والدین و هر دقت فرصتی پیدا میشد به بازی مشغول بودم . در همسایگی ما داییم زمین محصوری داشت که باسنگ خشک و بدون ملات محصورش کرده بود و متأسفانه من که از دائیم هیچ دل خوشی نداشتم می خواستم ببینم اگر در زمینش نیست کمی شیطونی کنم و سنگهایش را بهم بریزم و می ارتفاع سنگها روی هم حدود دومتری بود. همین که پای اولم را گذاشتم روی لبه سنگ و دستم را به سنگ بزرگ ردیف آخر گرفتم ووزنم را رو به بالا می خواستم بکشم سنگ بالایی رها شد و مستقیم برپای دیگرم نشست و دیگه جیزی نفهمیدم تا میانه راه که دیدم برادرم مرا به کول گرفته و در حال رفتن به بیمارستان است وقتی به پایم نگاه کردم وخونها را دیدم مجدداً چیزی نفهمیدم تا بیمارستان که بیست و هشت بخیه را نوش جان کرده بودم .
از شانس خوبم انروز دکتر بیمارستان که یک دکتر هندی بود در بیمارستان حضور نداشت و مسئول تزریقات تنها بود که شروع کرده بود به شتشو و بخیه پایم و خلاصه در د و درد بسیاری را چندین روز متوالی کشیدم که از اثار آنروز تلخ جای بخیهها مانده و کوتاهی انگشت شصتم که هیچ رشد نکرد و نسبت به بقیه انگشتانم کوتاهتر است . وای کاش آنروزها بر می گشت و من سمت سنگها نمی رفتم و یا حداقل خودم را بیمه کرده تا از امکانات بیمه بتوانم استفاده کنم یا بقول معروف که میگه بسپرش به از کی ..