
خاطراتم را که مرور میکنم؛نقش تو زیادی پر رنگ است!
بین من و تو صمیمیتی بود که نمیتوان توصیف کرد،به یاد آن حیاط طولانی و دراز که در تابستان زیر طاق اتاق مهمان ها دراز می کشیدیم،و ستارگان آسمان را می دیدیم،به یاد حلیم های پنج صبحی که؛مادرجان میپخت و نصف فامیل و همسایه ها اول صبح می آمدند تا حلیم نذری ببرند، به یاد پفک های یواشکی، به یاد زالو های مامان که همیشه در پی آن بودی که به جانم بیندازی،به یاد زنبوری که گرفتی و در لبه آبخوری حیاط گذاشتی تا من بعد با لیوان آب بخورم نه با دست،به یاد درخت های توت و انجیر در حیاط،به یاد طناب عتیقه خاله که آن را متلاشی کردم و در حین بازیم پوکید،به یاد کرم خاکی های باغچه که از دست آزمایشات من جان سالم به در نبردند،به یاد درخت هرس شده انگور آقای کچل همسایه،به یاد رادیو و نوارهای مختلفی که درست در خاطرم نیست چه میخواندند،به یاد شوخی های کمچه ایی، به یاد روزی که نمیدانستم زن داری و میگفتم این زن در کنار تو چه میکند؟ از من پرسیدی نسبت تو با آسیه چیست؟پاسخ دادم سری تکان دادی و گفتی حال این نسبت را تو با فاطمه داری.
به یاد موتورت،گردش و حامد.
راستی مدتیست که از رفیقت حامد بی خبرم!اخرین باری که دیدمش برای عرض تسلیتِ نداشتن تو به منزل مادر جان آمد.بعد از آن دیگر هم را ندیدیم.
به یاد آغوش تلخ و گرم فاطمه،که از دست دادن او و نبودش در خانواده برای من اگر به اندازه غم تو نبود کمتر هم نبود،و به یاد ماشینت که مرا تهدید میکردی که اگر لباس هایم را جمع نکنم به تیکه ایی برای تمیز کردن ماشین تو تبدیل میشوند.
اکنون که این متن را مینویسم من مانده ام با عکس تو و ماشینی که دیگر برای پدربزرگ است
#من