
امروز بعد از دو ماه پای خود را به لطف رها بیرون گذاشته و کمی در شهر گشت زدیم.
البته شاید نکته مثبت ماجرا و دلچسب بودن امروز همین خلوت بودن خیابان ها بود،ولی رو به شب رفت و خیابان شلوغ شد.
در میانه راه چتری دیدم که تنها بود،لابد از باران خانم جواب منفی شنیده.
رها تصمیم گرفت آتش به مالش بزند و پول هایش را با خرید کاموا های مختلف به فنا دهد.
مادر گرامی نیز به من سپرد که در راه برگشت به خانه از نانوایی محله نان بخرم.چشمتان روز بد نبیند،جیب هایم را گشتم و دیدم که جیب هایم پر ز خالیست!
کارتی همراهم نبود.
خداروشکر پول نقد دارم..نفس راحتی کشیدم که ناگهان آقای نانوا با لبخند آرامی گفت:ما نانوایی دولتی هستیم نمیتوانیم پول نقد قبول کنیم در همین حین که آقای نانوا سخنش را تمام می کرد نفر پشت سری که مردی سیاه پوش بود میخواست مرا پس بزند که رها همانند زورو آمد و گفت:
من حساب میکنم بعد با من حساب کن.
(خدا رها را برای خانواده اش نگه دارد عجب دختر خوب و دست بخیری است)
از این ها که بگذریم دلم آشوب شده و حالم گرفته،ای کاش یک روز بیشتر در حبس خانگی میماندم.
آخر دختر جان تو که این همه وقت در خانه محبوس بودی این یک روز هم رویش.
کل مسیر رفته را برگشتیم.🤦🏻♀
آخر سر به مادرم زنگ زدم و
+گفتم: احیانا کارت من در خانه جا نمانده؟
_چرا داخل خانه است.
خداروشکر که در خانه بود ولی حرصم می گیرد که این همه مسیر و مغازه و هرجا که از آن گذر کردیم و دسترسی داشتیم را گشتیم.
در آخر شیرازِ بارانی پدیده جالبیست که هر انسانی باید آن را تجربه کند.
شیراز عشق است و زندگی بی شیراز بی معنی.
#من