ویرگول
ورودثبت نام
Melika_Shiyasi
Melika_Shiyasi
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

در راه خیالاتم...

در راه خیالاتم...

احساساتم گاه خسته‌ می‌شوند

چشم‌هایم که می‌بارند

فریاد می‌زنند

فریاد که باران نمی‌خواهند

همسفر می‌خواهند!

تا در آغوششان بگیرد!

سخن بگوید تا غم روحشان را نگیرد...

نوازش می‌خواهند تا تنهایی بگریزد!

در راه خیالاتم...

آن گاه که احساساتم دلتنگ می‌شوند

چشم‌هایم که می‌بارند

قلبم که اوج می‌گیرد

مشت‌هایشان سیلی می‌شود برای قلبِ کوچکم...

و آواز بلندشان که باران نمی‌خواهند

ابرهای مردمک‌هایم را می‌خشکاند...

آن‌ها گفت و گو می‌خواهند...

همسفر می‌خواهند...

و در راه خیالاتم

قلعه‌ای است

که تنها برای ورود یک همسفر اهلی شده است...

چشم که می‌بندم...

احساساتم تو را صدا می‌زنند!

نویسنده: ملیکا شیاسی


ملیکا شیاسیهنرشعرکتاب
اینستاگرام: melika_shiyasi - نوشتن هنر من است‌!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید