جاسم کافکا
از شخصیت های مرموز و عجیب محله در سه مورد تصادف با پلیس دیپلمات با وانت سبزی در جلو سفارت فرانسه از عجایب نامبرده می باشد البته احتمال هست به خاطر خانواده پدری جلو سفارت فرانسه سه بار با وانت سبزی به پلیس دیپلمات زده که در بار سوم به دلیل مشکوک بودن تصادفات مورد بازجویی قرار گرفته صفت کافکا به خاطر مطالعات زیاد در باب ادبیات معاصر به وی داده شده
جاسم کافکا حاصل عشق یک پسر یهودی به دختری مسلمان بود پسر بعد مسلمان شدن با دختر ازدواج می کند یکسال بعد صاحب یک پسر می شوند نام وی را ذکریا می گذارند به یاد پدر بزرگ پدر
این که ذکریا شد جاسم داستان دارد پدر جاسم وقتی نام برده یک سال داشت بر اثر تصادف فوت کرد خانواده وی بعد از ازدواج او را منکر شدند چند ماه بعد از مرگ پدر مادر جاسم بر اثر وبا فوت کرد جاسم یکسال و چهار ماه سن داشت که نه خانواده مادر مسلمانان او را می خواستند چون پدری یهودی داشت نه خانواده پدر یهودی او را می خواستند چون مادری مسلمان داشت (البته طبق گفته اهالی محل اگر پدر بزرگ جاسم زنده بود نمی گذاشت نوه دختری اش آواره بماند توطئه ه زیر سر دایی ها بوده طبق گفته عباس یاکوزا که از ننه اش شنیده) چند ماه که بین همسایه ها دست به دست می شد دختر خاله زن عموی مادرش چون فرزندی نداشته جاسم را پیش خودش برده بعد از چند ماه نامه ای از مادر بزرگ مادری جاسم میرسه همراه با یک حلقه که نام ذکریا را به یاد پدر بزرگ مادری وی بگذارند جاسم
(حلقه مطلق به مادر جاسم بود که الا در انگشت شهلا همسر جاسم هست) جاسم دوسال چهار ماه داشت که از ذکریا به جاسم تبدیل شد
جاسم کافکا هوش و نبوغ خود را از کودکی نشان داد به همین خاطر شوهر دخترخاله زن عموی مادرش وی را در کنار خود در میوه فروشی مقام دستیاری اعطا نمود همه می دانستند اگر جاسم در شرایط بهتری بود حداقل استاد یک دانشگاه معتبر می شد این که جاسم تا کلاس پنجم درس نخواند اما زبان فرانسه و انگلیسی و آلمانی را در حد متوسط متوجه میشد به دلیل کار کردن دختر خاله زن عموی مادرش در خانه های بالای شهر بود که جاسم را با خود می برد در آن خانه ها با کتاب های زیادی آشنا شده بود جاسم یک شیفت در اختیار دختر خاله زن عموی مادرش یک شیفت در اختیار شوهر دختر خاله زن عموی مادرش بود و ازین زندگی راضی بود چون شرایط به مراتب بدتری را در هم سن های خود در محله دیده بود. طبق گفته اهالی محل تا 17 سالگی تعارف و حجابی بین این خانواده سه نفره بود جاسم کار می کرد چون همیشه فکر می کرد مستاجر این خانواده هست
بعدها که بزرگتر شد از احوال پدر و خانواده پدری جویا شد آدرس خانه شان را پیدا کرد و با سیبل 17 سالگی به در خانه خانواده پدری رفت پیرمردی کمر خمیده در را باز کرد با دیدن جاسم داد زد داوود برگشتی
جاسم خود را معرفی کرد پیرمرد گفت فکر کردم مرده ام روح داوود آمده من را ببرد پیر مرد سرایدار قدیمی خانه بود برایش شرح داد بعد از تصادف داوود خانواده به فرانسه مهاجرت کردند بعد به آمریکا گاهی تماس میگیرند از احوال خانه می پرسند جاسم خواست که باهاشون تماس بگیره و بگه پسر داوود میخواد باهاشون صحبت کند جواب از آمریکا نه بود
جاسم که از خانواده پدری نا امید شد متوجه این حقیقت شد تنها خانواده حقیقی که دارد دختر خاله زن عموی مادرش و شوهرش هستند از اون شب نگاه و رفتار جاسم عوض شد تازه صاحب پدر و مادر شد
اون تعارف و مستاجری تمام شد طبق گزارشات رسیده وقتی جاسم 26 ساله بوده عمه وی از آمریکا به ایران آمده و خواسته که اورا که طبق گفته سرایدار خانه مثل داوود بوده ببیند اما جاسم از بالا پشت بام پایین نیامده و پیش کفترها مانده عمه هم یک عکس از جاسم که در مشهد انداخته بودن را باخود می برد جاسم در اون سن با شهلا نامزد کرده بوده و فقط پیش شهلا گریه و اعتراف کرد که چقدر دوست داشته عمه اش را ببیند اما به خاطر غرور 17 سالگی اش به خاطر پس انداز پول به مدت 7 ماه تا لباس و شلوار پیله دار خمره ای و کفش نو بخرد حتی برای اولین بار موهایش را در آرایشگاه کوتاه کرده بود و تاکید کرده بود پشت مو و فکول داشته باشه اما حتی باهاش صحبت نکردن از پشت بام پایین نیامده
جاسم کافکا به شغل میوه فروشی ادامه داد و یک وانت هم خرید تا در کنار حاج بابا (شوهر دخترخاله زن عموی مادرش) کار کند جاسم وی را حاج بابا صدا میکرد البته مگه نرفته بود جاسم قول داده بود هردو را مکه ببرد روزی که حاج بابا مرد عباس یاکوزا قدرت شاطر قاسم نجار مراد علمدار هم نمی توانستند جاسم را آرام کنند بعد از مرگ حاج بابا دخترخاله زن عموی مادرش تنها شد جاسم طبقه بالای خانه ی خود را یک. اتاق حمام دستشویی ساخت و نامبرده را در آن ساکن کرد جاسم سه پسر داشت ذکریا داوود یحیی که هرسه هوش جاسم را به ارث بردند و به شغل های رده بالای مدیریتی منصوب شدند اما هرسه زورشان به جاسم برای بازنشستگی از شغل میوه و سبزی فروشی نرسید
فقط رفتن به کلانتری برای رسیدگی به تصادف با پلیس دیپلمات را بین هم تقسیم کردند
َجاسم هر شب به دورگه بودن خود فکر می کند بعد از مرگ آیا در امت محمد جا دارد یا در امت موسی
شاید هم دورگه ها امت خود را دارند اما دوست دارد اولین کسانی که بعد از مرگ میبیند حاج بابا و داوود باشند.