این روایت کاملا واقعی است و از زبان معلم زبان سال سوم دبیرستانم نقل شده.
درِ سرویس را که باز میکنم بوی آبلیموی چکانده در چای، میپیچد به بوی دودِ بنزین و میرسد به آن جایی از مغزم که این بو را به نامِ وحید میشناخت. چندباری بیشتر ندیده بودمش، آن هم از دور. راننده سرویسمان بود و جز یک سلام کوتاه و یک علیکِ کوتاهتر، چیزی بینمان رد و بدل نشده بود. اوایل میگفتم آن نگاهها ارزانی چشم هر دختری میشوند. میگفتم قباحت داشته پسر جوانِ زن نگرفته را گذاشتهاند سرویس مدرسه. میگفتم وایسا یک دماری از چشم هرزهاش دربیاورم که بنشیند و نگاه کند. بعدها از صرافتش افتادم که ولش کن، حالا هیچی نشده میگویند دخترک هول ورش داشته.

دیگر خودم را زدم به بیخیالی. حتی چند باری درست پشت سرش نشستم که بچهها شک نکنند. هر دفعه تا برسیم مدرسه، دمار از روزگارم درمی آمد. آدم چقدر با بغلدستی و دوست سرش را گرم کند؟ چقدر به در و دیوار و صندلی خیره شود؟ بالاخره یک لحظهای میرسد که ناخواسته کلاف چشمهایتان گره میخورد توی یکدیگر. امان از آن لحظه. به من بود همانجا زیر نگاه سنگینش آب میشدم. حیف که به من نیست. نمیدانستم چطور خودم را که مثل یک گلوله سرخ آتشین بودم، از زیر نگاهش پنهان کنم. میگفتم کاش نامرئی بودم. آنقدر نگاهش میکردم که چشمهایم از حدقه بزنند بیرون. میگفتم کاش سراپا دهان بود. آن قدر حرف میزد که بغل بغل واژه کم بیاورد و باز حرفش تمام نشود. اما نبودیم. نه من آن دخترک خیرهنگاهِ جسور بودم، نه او آن پسرکِ خوش سخنِ واژه پرست.
روح رابطهمان مانده بود در نگاه و از چشمها حرف میزدیم. اتوبوس شده بود وعده گاه و ما شده بودیم، وعدهسوخته. دهان کار نمیکرد اما تا میشد از چشمها حرف میزدیم. از آینه اتوبوس نگاهم میکرد، دوبار آرام پلک میزد که یعنی سلام. دوبار آرام پلک میزدم که یعنی علیک سلام. بعد دیگر مالِ خودم نبودم. تمامِ مسیر سلام بود و تمام جهان علیک سلام. دیگر نه این گوشها چیزی میشنید، نه این چشمها میخواست به چیزی غیر از چشمهای او خیره شود. مرضیه یک بار بیهوا گفته بود از این پسره خوشم نمیاد. گفته بود بوی لیمو و میوه میده. گفته بود بعداز ظهر که ما را میرساند مدرسه، کنار دستِ آقاش میوه فروشی میکنه. من گفته بودم عار که نمیکند، میوه فروشی است دیگر. او گفته بود برای پسر جوان عار است و من گفته بودم آدم هرکاری برای رسیدن به عشقش کند، عار نیست.
چند ماهی گذشت. آقاجان و خانم جان سفر حج رفتند. من و داداش علی خانه تنها ماندیم. او با دوستش در اتاق خودش، من با مرضیه در اتاق خودم. یک روزی نزدیک چاشت به همین منوال میگذراندیم و مرضیه از رفتارهای نابهروال مادرِ نامزدش میگفت که صدای داداش علی را شنیدم. رو به دوستش گفت راستی سیاوش، شنیدی این پسره وحید تو دریا غرق شده؟ _ وحید؟ نه کدوم وحید
+ بابا همین پسره که راننده سرویسه دیگه. تو محله اکبریا نزدیک مسجد میشینن. با دوستاش شب رفته شمال، سرِ خط قرمز دریا شرط بستن. اینم رفته تو آب و تا خودِ صبح نتونستن پیداش کنن.
دیگر هیچ نمیشنیدم. نه از یک ریز حرف زدن مرضیه، نه از تعریفِ بیرحم علی و نه ترحم تصنعی سیاوش. تمام آنچه برایم مهم بود، به یک باره رنگ باخت. وحید در دریا غرق شده بود. با آن دو چشمِ پر از ناگفتههایش. با آن دهانی که تا آمد باز کند، من سرم را به سمت دیگری چرخاندم و اجازه حرف ندادم. یک هفته تمام مدرسه نرفتم. گفتم ناسلامتی آقاجان و خانم جان حج رفتهاند و من هنوز دست و آب به سرِ این خانه نکشیدهام. رخت و لباسها را ریختم. فرش و موکتها را شستم. خانه را تکاندم و باغچه را برقاندم. اشک میریختم و فرچه به فرش میکشیدم. اشک میریختم و با واکمن علی گوش میکردم: دریا اولین عشق مرا بردی/ دریا دم به دم مرا تو آزردی. از خودم فرار میکردم. نمیدانستم این احساسی که در من است، چیست؟ یک ناکامیِ عشقی؟ یک توهم؟ یا یک دوست داشتنِ سادهی دبیرستانی؟
آقاجان و خانم جان که از حج برگشتند، خانه زنده بود. باغچه زنده بود. همه زنده بودند. جز من و وحید. جز ما که عشقمان از سقف آن اتوبوس کهنه بالاتر نرفت. چند سال تمام بدون سرویس رفتم و آمدم. چند سال تمام فکرم پر بود از او. از آن چشمها. از آن نگاهها که تویش هزارهزار معنی ریخته بودند. چندی پیش که باران دیوانه پاییز باریدن گرفت، به اولین اتوبوسی که نزدیک ایستگاه رسید، دست تکان دادم. سرویس مدرسه بود. دلش به حالم سوخت و ماشین را برایم نگه داشت. درِ سرویس را که باز میکنم بوی آبلیموی چکانده در چای، میپیچد به بوی دودِ بنزین و میرسد به آن جایی از مغزم که این بو را به نامِ وحید میشناخت..