همه ما روزای سخت و آسون داریم توی زندگی. قطعا که این سخت و آسون بودن برای هرکدوممون معنی خودشو داره و به اندازه ظرفیتمونه! و وای به حال وقتی که اونقدر عرصه بهت تنگ بشه که نتونی باور کنی اینقدر ظرفیت داری!
مرداد پارسال، من و خانوادم، تاریکترین روزهای زندگیمونو گذروندیم! بیماری ناگهانی مامان ما رو توی سیاه چالهای انداخت که نمیدونستیم چطور باید ازش بیرون اومد! بیماری خاموشی که یهو خودشو نشون داده بود و اولش، بجز من و عمو، کسی ازش خبر نداشت.
15 روز تمام، کارم شده بود برداشتن جواب آزمایشا و سر زدن به مطب دکترهای مختلف. منی که تا قبل از این اتفاق، با کوچکترین موضوعی گریهام میگرفت، حالا باید محکم روبروی دکتر مینشستم و به حرفهاش گوش میدادم! تقریبا همه دکترها بعد از دیدن جواب آزمایش، سری از روی ناراحتی تکون میدادن و میگفتن باید زودتر عمل بشه! تهش رو نمیگفتن! فقط وقتی میپرسیدم بعد عمل چی؟ نگاهم میکردند و میگفتن: بذار ببینیم اصلا از عمل زنده بیرون میاد؟!
کم کم همه فامیل خبردار شدن، همه فهمیدن بجز مامان! نباید شک میکرد و روحیشو از دست میداد... من هم نباید روحیمو از دست میدادم! چون فرزند ارشد خانواده بودم، چون چشم همه رفتارا و واکنشهای من بود و نباید سوتی میدادم!
این شد که روزها هرچقدر سخت میگذشت، غروب که میرسیدم پشت در خونه، همه توانمو جمع میکردم و خوشحال میرفتم تو! همه سوالای مامانم درمورد صحبتهای دکتر رو با حوصله جواب میدادم و تهش مطمئنش میکردم که چیزی نیست، خواستم تمام ترسش، عمل جراحی بمونه و بس!
اما خودم شبها، وقتی همه خواب بودن، زل میردم بهش و اونوقت راحت گریه میکردم! به این فکر میکردم که رفتن الان حقش نیست! هنوز چیزی از زندگی ندیده، هنوز شادی بچههاش، موفقیت و عاقبت بخیریشونو ندیده! چیزی که همیشه به خاطرش دعوام میکرد و الان خودمو بزرگترین مقصر میدیدم!
یک ماه مثل برق و باد گذشت و روز عمل مامان رسید! با توجه به مکشلی که داشت، بیمارستان هاشمی نژاد بهترین گزینه بود برای بستری شدنش. یک ماه، تقریبا هر روز اونجا بودم، جوری که یه بار یکی دکترا بهم گفت تو شیف داری اینجا؟! گفتم دنبال زندگیام!
شب عمل دل موندن پیش مامانو نداشتم، دختر عموم موند که بهش روحیه بده و من تا صبح، توی خونه دعا خوندم و بیدار بودم. ساعت 6ونیم مامان زنگ زد بهم! گفت دارند میبرندم اتاق عمل. گریم گرفت! گفتم نترسیا... هیچی نیست، من الان راه میوفتم میام. و تنها جوابی که داد این بود که صبحونتو درست بخور...
عملش 6 ساعت طول کشید! دکترش وقتی بیرون اومد گفت عمل خوبی بود، نتیجه رو باید از پاتولوژی دید ولی حالش خوبه. با خواهش رفتیم دم اتاق عمل و یه لحظه فقط دیدمش که میبردنش آی سی یو... کلی باش حرف زدم ولی الان میگه فقط یه لحظه شال تو رو دیدم و فهمیدم بالای سرمی...
از اونروز به بعد هاشمی نژاد برام شد مثل یه خونه، جایی که حس امنیت رو توی دلم آورده بود. 4 روز بستری مامان طول کشید و بعدش آوردیمش خونه. دست تو دست هم ازش مراقبت کردیم تا این دورانم بگذرونه و مثل قبل سر پا بشه.
بعد از 10 روز، جواب پاتولوژی اومد.
دکتر گفت مثل معجزست.
همه چیز تموم شده بود! مامانم سالم سالم بود...
خدا یه بار دیگه، مامانو بهمون داد