دانه های ریز و درشت برف بر زمین سقوط میکنند
چه زیباست این رخت سفید رختی که با هر بار دیدن به یاد تو میگریم
تن سرد خود را در آغوش میگیرم تا شاید بار دیگر گرمای دستانت را حس کنم
کوچه خالی است من پشت پنجره به انتظار آمدنت لحظه شماری میکنم
این هوا بوی تن تو را به یادم می آورد
تو چه کرده ای با من که در سیاه چاله چشمانت زندانی شدم
خوشا به حال یوسفی که از سیاه چاله رها یافت ولی من چه ......
چشم دوختم به انتهای کوچه باریک تا شاید آن قامت کشیده را که به ماشین تکیه داده را ببینم کنم
میدانم امیدواهی است اما چه میتوان کرد این خیال حتی به غلط که در دلم رخنه کرده بهانه ای شده تا باز به زندگی ادامه دهم
کاش میشد همان آخرین بار که دلم را شکست به او بگویم که دلم را به یغما برده است
کاش میگفتم بعد رفتن تو دیگر روز و شبم یک رنگ شدند
چه مانده از من بعد تو جز دل زخمی که حتی مرهم ندارد
من آنقدری دوستت دارم که میدانم روزی خدا سوالش از تو این باشد
چه کردی که او پرستیدت
ساعاتی که کنار تو گذشت بهشتی برای من بود
خسته از انتظار آمدنت چشم از پنجره بر میدارم
به سمت کمد میروم
به لباس عروسی مینگرم
همان لباسی که از کودکی آرزو پوشیدنش را داشتم
اما نشد....
بعد تو همه رویا هایم یک خیال شدند
تلفن زنگ میمیزند
میدانم دوباره همان مزاحم است
مزاحمی که این روز ها مهمان زندگی من شده است
جواب میدم اما باز هم صدایی نمیشنوم
با عصبانیت میگویم(الو چرا جواب نمیدی ؟؟)
دوباره صدایی نمیشنوم و تماس قطع میشود
خسته از حال و هوای خانه خود را به کوچه باریک می سپارم
با هر قدم به یاد او اشک میریزم
به راستی کس میداند عشق چیست؟
هر چه هست باشد اما این را میدانم اول در دل لانه می کند سپس با تمام بی رحمی رها میکند و تا مدت ها جای لانه ای که بنا کرده میسوزد
به سمت کافه همیشگی رفتم
من در وجب به وجب این شهر با او خاطره دارم چگونه فراموشش کنم
گارسون به سمتم آمد
(خوش آمدید چه میل دارید؟)
-قهوه
(تلخ یا شیرین؟)
_به نظر شما به کام زندگی تلخ چه قهوه ای باب میل است؟
(تلخ اما یک بار هم شیرین بنوشید تغییر بد نیست)
گارسون رفت
چه زیبا پاسخ داد شاید حق با اوست تغییر هم بد نیست شاید زمان تغییر و تحول زندگی من سر رسیده است
قهوه داغ رسید اما متفاوت از همه قهوه هایی که خورده ام بود
شیرین و دلنشین
از کافه خارج شدم و به مقصدی نامعلوم قدم بر میدارم
چه جالب میخوانند دوره گرد ها
[ندونسته دلمو به غریبه سپردم!
اون غریبه رو ساده شمردم…
گول چشم سیاهشو خوردم!
رفت از این شهر که دلم رو به خون بکشونه!
جون من رو به لب برسونه…
جای دیگه آتیش بسوزونه!
ندونستم که غریبه هر چی باشه یه غریبست!
یه غریبه اومد از راه با من آشنا شد…
با تموم خستگیهاش با من همصدا شد!
خونه دل از محبت گرم و با صفا شد…]
چه حقیقت تلخی در این شهر نیست اما خاطره هایش باقیست
وقتی به خود آمدم صورتم خیس بود و دوره گرد خا رفته بودند کاش میشد از اینجا فرار کنم مانند همان غریبه که الان دور از این شهر زندگی جدیدی را شروع کرده
چه بد دلم شکست ولی هر چه باشد من یک زنم
همانی که اگر دلش بشکند فریاد نمی زند
سیگار دود نمی کند
مشت به دیوار نمی زند
فقط گاه گاهی ممکن است از سر ناسازگاری
شبی تا صبح بی صدا اشک بریزد تا
گل لبخندش برای فردا صبح شکفته شود
هیچ گاه آوا های شیرینت از یاد نمیبرم همان آوایی که میگفتی[بانو به خدا که درست من تویی،
راست من تویی،
مهر من تویی،
ماه من تویی
تو جان منی یغما]
اما چه فایده رهایم کردی دیگر کسی ندارم که آوایی بخواند
نه گوشی مانده تا گوش دهد
به پارک رسیدم
چه بهتر که از حال و هوای زمستانی بهره ببرم
روی نیمکت نشستم
دوباره زنگ موبایل
با عصبانیت پاسخ دادم(بله بفرمایید؟ چرا زنگ میزنی و جواب نمیدی؟)
+یغما خوبی
-مهلا تویی؟
+اره عزیزم خواستم بگم فردا شب قراره خواستگار بیاد
-مهلا خواهرم چرا نمیفهمید من به مامان و بابا هم گفتم نمیخوام ازدواج کنم
+یغما اگه نیان خودت آسیب میبینی حتی بدتر از اسیبی که از امیر خورده میشی
-من بعد امیر هیچ کسی رو نمیخوام چرا نمیفهمید
+یغما به جان من موافقت کن از من گفتن بود حتما چیزی می دونم و میگم
-باشه فعلا
+خداحافظ
عجیب است که مهلا اسرار میکند
از نیمکت بلند میشوم راه خانه را پیش میگیرم
به خانه میرسم و در را میزنم
و مهلا باز میکند
+اصلا معلوم هست کجایی؟ باید لباس انتخاب کنیم
_چه لباسی مهلا برو کنار میخوام رد بشم حال ندارم
+چه حالی چه کشکی زود بیا بالا فردا خواستگار داری اونم چه خواستگاری
_ خودت میدونی بعد امیر به کسی جواب بله ندادم این یمی هم مثل خواستگار های قبلی رد می کنم
+ این یکی با قبلیا فرق می کنه خانوم بیا بالا تا تعریف کنم
دروغ نباشد خود هم کنجکاو بودم چه کسی است که مهلا در این حد اسرار میکند
به سمت اتاق رفتیم
مادر و پدرم خوشحال مشغول گفت و گو بودند
سلام دادم و دوباره مانند همیشه پاسخ گرمی به من دادند
وارد اتاق شدیم و مهلا شروع کرد
+ بیا بشین که هزار تا حرف دارم
_ بگو میشنوم
+ قرار نبود به تو بگم اما امیر از آلمان برگشته و لحظه ای که به ایران قدم گذاشته گفته میخواد به خواستگاریت بیاد
_ مگه نرفته بود المان تشکیل خانواده بده؟!
+ چی میگی دختر امیر با کسی ازدواج نکرده که فقط خاله به همه گفته بود رفت به آلمان و دیگه هم بر نمیگرده اما آلان بخاطر تو اومده مخالفت نکن یغما این بهترین فرصته
نمی دانستم چه بگوییم
بی صدا به مهلا نگاه میکردم
عجیب سکوت دلخراشی بود
_برای فردا چی بپوشم؟
+وای خدای من یعنی موافقی؟
+فکر کنم اره
با همین کلمه مهلا به سمت کمد لباس رفت و آن شب فقط با انتخاب لباس گذشت نا گفته نماند چه دلشوره هایی که داشتم
.........
ساعت نه شب است من چشم به راه در انتظار آمدنش هستم
حرارت بدنم هر ثانیه بیشتر میشود
صدای در به گوش می رسد
با عجله به سمت اشپز خانه میروم
باز خاطره ها تداعی می شوند
فلش بک ♡۲سال قبل♡
به اشپز خانه میروم و گوشی را بر میدارم
-جانم امیر؟
+معلومه کجایی یغما لباس عروسی را چی کار کردی؟
_با مهلا گذاشتیم کمد من نمیدونم این چه عجله ای هست که بدون خواستگاری کردن و جواب بله گرفتن از من رفتی لباس عروسی گرفتی واسم
+یغما خانوم یادت رفته شما اول و اخرش برای منی بانو محترم
فلش بک ♡حال♡
بدون ان که بفهمم صورتم خیس شده بود
صدای مادرم که میگفت چایی ها را بیاورم به گوش می رسید
چشمانم را پاک کردم چایی های اماده ای که مهلا گذاشته بود را برداشتم نمی دانم این دلخوری چه بود که باعث میکرد بی احساس بشوم
اما هر چقدر هم به احساس خود غلبه داشتم دلم غوغا میکرد و بی پروا نجوای خواستنش را به گوشم می رساند
نفس عمیقی کشیدم و به سمت حال رفتم
سرم را به زیر انداختم که مبادا چشمان شبرنگش را ببینم
اما خوب میدانستم چشمانش از من دست برنمی دارد
صدای گرم و مغرور پدر بزرگم به گوش می رسد
+یغما با امیر برید اتاق حرف بزنید
_چشم اقا جون
ارام بلند می شوم و به طرف پله ها میروم قامت کشیده و چهار شانه اش را پشت سرم حس میکنم که مرا تعقیب میکند وارد اتاق می شویم و پشت سرش در را می بندد
بر روی تخت مینشینم
بر روی صندلی می نشیند و خیره به من شروع به حرف زدن می کند
+یغما میدونم هیچ وقت منو به خاطر اون خاطره تلخ نمی بخشی اما این رو بدون که من هیچ وقت فراموشت نکرده ام و نمی کنم
_چرا برگشتی به ایران تو که دیگه چیزی تو اینجا نداشتی که براش هم بر گردی
+من تو را دارم یغما
_حرف هات برای من طعم و رنگ قبلی رو دیگه نداره باز میخوایی چیکار کنی که عذاب بکشم هیچ کس نمیدونه که من دیگه همون یغما سابق نیستم تو وقتی میرفتی نمیدونستی دلم رو هم به یغما میبری؟ من بعد تو من در ظاهر روی پاهام وایستادم ولی کسی نمیدونه من شکستم
+یغمای من فقط یه بار دیگه به من فرصت بده فقط یه بار بزلر همه رو جبران کنم
نمی دانستم چه بگویم
دلم او را می خواستم اما عقلم نه.....
چه دو راهی بدی چرا هیچ گاه راهی مشترک بین انها نبوده است
امیر بلند شد و به سمت در رفت من هم پشت سرش به راه افتادم زن عمو رو به امیر کرد گفت
خب دهنمون رو شیرین کنیم؟
بعد به من نگاه کرد
چه کنیم که ادمیزاد هیچ گاه بر قلب نمیتواند غلبه کند
با یک بله ان شب چه چشنی به پا شد هر چند کوچک همان شب صیغه هم شدیم
صبح ساعت هشت است من اماده برای ازمایش دادن و هردو در راه رو نشسته ایم عجیب است اما تا حالا با هم حرف نزده ایم
صدای پرستار به گوش می رسد
+خانم و اقای فروزانفر بفرمایید
وارد اتاق میشویم
بعد از ازمایش دادن سوار ماشین میشویم
+یغما
_بله
+گرسنه ای؟
_نه
+تا کی میخوای اینطوری بمونی
_نمیدونم
+تو گرسنه ای اعصابت داغونه بریم یه جا یه چیزی بخوریم وگرنه تا خود شب پدرمو در میاری
لبخندی میزنم و بیخیال به خیابان نگاه میکنم
ان روز تا شب دنبال کار های عروسی بودیم
بماند که مانند قبل چه بحث هایی با هم سر خرید ها که نکرده ایم
روز عقد و عروسی هم مشخص شد
چه کسی می دانست که همه چیز زیر و رو شود
اما چه بد که روزگار درست زمانی که خوشحال هستی تمام خوشی هایت را از بین می برد
روز ها میگذرد
و روز عقد هم از راه می رسد
ساعت پنج صبح است موبایل به صدا در می اید
_بله
+صبح بخیر بانو
_چه صبحی چه کشکی ساعت پنج صبحه
+واقعا که چه بی احساسی خانم امروز چه روزیه میدونی
+نمیدونم واسا
با پای راستم به پای مهلا زدم و گفتم
مهلا مهلا
+ چیه
_امیر میگه امروز چه روزیه
+امروز روز پیوند دو تا خره عزیزم
تا امیر این حرف مهلا را شنید با صدای بلند شروع به خندیدن کرد
_الو چته میخندی
+قبول کرد خواهرش خره
_هر هر هر قبول کرد شوهر خواهرشم خره
+خیلی خوب حالا ببین مت برای کی شکلات خریدم سر صبحی بیا پایین ببینم بچه
_باشه اومدم
با شوق و ذوق توصیف نکردنی لباس هایم را تن کردم و به پایین رفتم مانند همیشه با ان قامت زیبایش تکیه به ماشین اخرین مدلش داده است و با غرور به من نگاه میکند
_صبح بخیر
+صبح تو هم بخیر بانو اینا واسه توعن
_نمیمونی
+نه تو شرکت چند تا کار دارم بعدش واسه مراسم هزار تا کار داریم خانم محترم
_مواضب خودت باش
+چشم برو تو منم برم
لبخندی میزنم و به سمت خانه میروم به سمتش بر میگردم و دست تکان می دهم و میروم
امیر در پشتم تکیه به دیوار با پوزخند نگاه میکند و من از اینه به او نگاه میکنم حسی بدی به این پوز خند داشتم مادرم اسفند به دست میخواند
اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه
پسر شده یه آقا همگی بگید ماشالله
کت دومادی تنش کردیم ماشالله
چشم حسود بترکه ایشالله
اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه
خانم شده یه عروس همگی بگید ماشالله
لباس عروس تنش کردیم ماشالله
چشم حسود بترکه ایشالله
از خانه دست به دست امیر خارج می شویم ماشین سیاهش که حالا با گل های قرمز و سفید تزئین شده است سوار می شویم
چه سکوت عذاب اوری
مگر الان نباید خوشحال بودیم
_امیر
+بله
_خوبی
+اره چطور
_اخه اون از پوزخندت تویه خونمون اینم از این ساکت بودنت
+نه خوبم هنوز اون لباس رو داری
_کدوم
+عروسی
_اره دارم
+نمیخوام ببینم دیگه اون لباس رو میندازی بیرون
_چرا تو که خوب وعده وعید دادی سرش
صدایش را بالا برد و گفت
همینکه گفتم
ان شب هم به خوشی تمام شد
چه زیبا گذشت ان شب
چه زیبا گفته کوروش کبیر
محبوب همه باش و معشوق یکی
مهرت را به همه هدیه کن و عشقت را یکی
از ان شب دوسال میگذرد من امیر را برای بار دیگر بخشیدم و هر بار هزاران دفعه خدا را برای این زندگی شکر میکنم
چند هفته بود که حس های عجیبی داشتم تا اینکه فهمیدم که حامله هستم
فردا ساعت دو عید است و شاید این بهترین هدیه برای امیر باشد
+یغما خانوم کجایی؟ من اومدمااا
_لواشک ها رو خریدی
+دستت درد نکنه من واقعا که به جای خسته نباشید مثل بچه ها لواشک میخواد ای خدا
_خیلی خب بابا بده لواشک هامو
+از بس میخوری چاق میشی بیا
_ایشششش
همه دور هم نشسته اند
پنج دقیقه به اغاز سال جدید مانده است من چه خوشحالم
توپ انداخته میشود و مجری سال جدید را تبریک میگوید
امیر در اغوش میگیرد و زیر گوشم می گوید
در خیالم با خیالت بی خیال عالمم تا که هستی در خیالم با خیالت خوش خیال عالمم
امان از خیالت بانو
چه نجوای زیبایی اما نمیدانستم این شاید برای من اخرین نجوا باشد
با همه روبوسی کردیم و به هم تبریک گفتیم
زیر گوش امیر گفتم
یه لحظه بیا بیرون
همه مشغول صحبت بودند و امیر و من از عمارت خارج شدیم
و به بیرون رفتیم
+یغما عزیزم چی شده
_ امیر من نتونستم هدیه عیدت رو جلو همه بدم گفتم اول از همه خودت با خبر شی
کاغذ را به طرف امیر گرفتم
وقتی خواند کاغذ را به زمین انداخت و مرا در اغوش گرفت چه حرف های زیبایی که گفت و من هزاران بار بخاطر این همه نعمت شکر گذاری کردم
+یغما یه لحظه اینجا واستا من برم از ماشین هدیت رو بیارم عزیزم یادم رفته بود
با لبخند به امیر که به ان طرف خیابان می رفت نگاه میکردم
از ماشین جعبه قلبی شکلی را برداشت و به طرف من با لبخند جعبه را تکان داد به طرف من میخواست بیاید اما
در ان لحظه که جیغ لاستیک های ماشین و جسم بی روح و خونی امیر جلوی چشمم امد
سه سال بعد
روی سنگ قبر اب می ریختم و فاتحه میخواندم
مستانه با موهای طایی به من نگاه میکرد
بلند میشوم و به سنگ قبرش نگاه میکنم صورتم دوباره خیس میشود کاش اینجا بود
+مامانی؟
_جانم مامان
+ بابایی کجاست؟
_میاد عزیزم ما بریم دختر مامان
+باشه
از قبرستان خارج میشویم از پشت صدای بوق میشنوم
+خانوم محترم شماره بدم
مستانه را در اغوش میگیرم و رو به مستانه میگویم
_جوابشو بده مامانی
با لحن بچگانه خود میگوید
"اقای محترم مزاحم مامان من نشو"
+خانم محترم چرا همش با مامانتی بیا اینجا که بابا میخواد بستنی بگیره برات
با این حرف امیر مستانه شروع به اعتراض میکند و به سمت ماشین میخواهد برود
_ای شیطون مامانتو واسه یه بستنی فروختیا
با خنده در ماشین مینشینیم و امیر با عشق زیر گوشم می گوید
شاید حواست نباشه اما وجودت برای من با ارزشه مواظب خودت باش
+تو دلم را به یغما بردی جانانم
به مستانه که پشت ماشین مشغول عروسک بازی بود مینگرم و دوباره شکر میکنم که خدا بار دیگر امیرم را به من بخشید
شیطان عاشق خدا بود
خدا عاشق ادم بود
ادم عاشق حوا بود
اما من و تو همیشه
تا ابد
عاشق هم هستیم
بر میگردیم با هم به ذوق اولین سخن