اروم وارد کافه شد.
کمی لباسهاش رو تکوند. بیرون برف سنگینی میومد و اون بدون چتر از خونه تا کافه پیاده اومده بود.
+اوردیش؟
_بزار برسم بعد!
همونطور که لیوان های دو مشتری رو برمیداشت گفت:چیزی میخوری؟
_یه شیر کاکائو ی داغ.
و روی صندلی نشست و شروع کرد خوندن کتابش.
اروم لیوان شیرکاکائو رو روی میز گذاشت و کتاب رو ازش گرفت و شروع به خودن کرد.
+برای من کتابو اوردی و اونوقت خودت میخونیش؟
مگه نگفتی هزار بار خوندیش؟
_اره ولی به هرحال کتابه!
اون دیگه دوستش رو از حفظ بود و میدونست هر جا کتابی ببینه شروع میکنه خوندنش.
نشست کنارش و شروع کرد به خوندن کتاب.
_تشکر اونقدرم بد نیستا!
ولی اون انقدر غرق کتاب شده بود که نشنید دوست چندین سالش چی میگه.
_میشنوی صدامو؟ اهای ارامش!
ارامش سرش و بلاخره اورد بالا و گفت: ها؟ چیزی میگفتی؟
من نه ولی اون اقایون چرا.
ارامش سری کتابو بست و رفت سفارش بگیره.
چند دقیقه بعد دوباره نشسته بود و ادامه کتابو میخوند که _باورم نمیشه هنوز ندیدیش.
+شوخی میکنی! واقعا از نویسنده ش برام امضا گرفتی؟ من داشتم شوخی میکردم!
_ اگر نمیخوایش میتونم یدونه بدون امضاشو بیارم.
+ نه نه! عالیه!
_ازت یه لیوان قهوه به عنوان تشکر قبول میکنم.
+بزارش برای دفعه بعد برف سنگینه و من ماشین گیرم نمیاد و باید زود برم.
_پس بریم؟
+اره.
_خداحافظ ارامش!
+خداحافظ.
ارامش همینطور که راه میرفت به کتاب فکر میکرد و دوستش داشت با خود میگفت: اونجا عملا شده کافه من! تقریبا هر روز اونجام!
The end