مصطفی فتاحی
مصطفی فتاحی
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

پرتوی سیاه


خورشید تابید و او متولد شد. پرتویی سیاه و مات میان انبوه روشنایی‌ها؛ دویدنی آغاز و رسیدنی موهوم. دلیل، وجود نداشت؛ علت نامشخص بود و مقصد، مه آلود. آنچه می‌دانست، هیچ بود و آنچه نمی‌دانست، همه.

کشتیِ موج، تاریکی را می‌شکافت و حجم نورانی را پیش می‌برد. خطی ممتد با مرزهای محدود. همزادان نورانی، ناخدایانی که حجمی استوانه‌ای از حرارت را هدایت می‌کردند. او با لبان مسکوت و گوش‌های ناشنوا به قهقهه‌های همزادان، در زمان سفر می‌کرد. به سرعتِ نور و آهستگیِ انفعال.

پرتوهای نور در رفاقت با یکدیگر، توده‌هایی ساخته بودند و همچون گلوله‌های نورانی، از خورشید به زمین می‌تاختند. گلوله‌های همزاد، او را با تن سیاهش میان نورها می‌سُراندند تا به مقصدی نامعلوم ببرند؛ آهسته و آهسته. آنچه دیده می‌شد، هیچ بود و سرعت، بر درک وضعیت چیره. پرتوی سیاه، میان اعضا و جوارح نورانی همزادان گم گشته بود و فقط دوانده می‌شد؛ با دست و پایی مات، و دیدگانی سیاه و تنی که در سایه‌ای ازلی فرو رفته.

اطراف عرشه، همه نور بود و توده‌هایی صمیمی که تن سیاهش با آنها غریبه. پرتوی مات همینطور دوانده می‌شد و قرار بود تا ۸ دقیقه و ۲۰ ثانیه بعد از کشیده شدن بادبان‌ها به مقصد رسانده شود.

بیدار شد. برق نور به چشمانش تابید و سرش سوت کشید. صدای هیچ می‌آمد؛ همهمه. چه کاری باید می‌کرد؟ پس از آدم‌ها، حالا مقابل چشمان هنر هم نامرئی شده بود. موسیقی را کنار گذاشته بود و پیش از آن، موسیقی او را. همینطور نوشتن و کشیدن و تصاویر و سایه‌ها. حالا دیگر سایه هم نبود. انگار به جهان نیستی‌ها تعلق داشت و تضمینی نبود که حتی در آن جهان نیز بیگانه نباشد. هیچ کدام از اجزاء محیط با او آشنا نبودند؛ از نور و هوا گرفته تا حرارت و صدا.

چند دقیقه‌ای می‌شد که مثل تکه‌ای گوشت در حال تجزیه، روی تخت افتاده بود. هیچ احساس نمی‌کرد و افکارش خالی از معنا بودند. انگار معلق بود و نه آنگونه که ما تصور داریم؛ به گونه‌ای خاص و نامتضمن. ویژگی‌های کم و بیش قابل بیانِ او در حال نامرئی شدن بودند. می‌توانم حدس بزنم تا چند دقیقه دیگر حتی ذره‌ای از حضور او را احساس نخواهم کرد. مثل اینکه در محیط حل می‌شود و هیچ تاثیری بر حلّال ندارد.

حالا دیگر هیچ از او نمی‌دانم. تمامی افکارم فراموش شده‌اند. گویی آن چند سطر توصیفی که قبلاً از او کرده‌ام تماماً مهمل بوده و هیچ کدام حقیقت نداشته‌اند. مثل اینکه او واقعیت نداشت و صرفاً هذیانی مزخرف بود که بر کلام جاری شده. نباید اینها را می‌نوشتم.

نورتن سیاهش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید