ویرگول
ورودثبت نام
امیر عباس مومنی
امیر عباس مومنی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

هفته‌ی آخر (فصل اول)

چرچیل نخست وزیر انگلیس، استالین رهبر شوروی و فرانکلین رئیس جمهور آمریکا، هر سه در جلسه‌ای محرمانه نشسته بودند.
استالین:«باید فکری کرد، اگه صحبت‌های هیملر درست باشه هیتلر هر لحظه میتونه به قدرت برگرده»
فرانکلین:«هیتلر از همین الان هم نابود شدست، سلاحی که اون داره میسازه هرچقدر هم خطرناک باشه نمیتونه نجاتش بده»
استالین:«هیتلر یک نابغه‌ی جنگیه اون فقط به یه جرقه نیاز داره تا به قدرت برگرده»
چرچیل:«هیملر از شکست آلمان مطمئنه میتونیم ازش بخوایم که کمکمون کنه یک مامور نفوذی بین ارتش نازی بفرستیم ما هم در عوض بعد از فتح آلمان کاری باهاش نداریم»
استالین:«چرا یکی؟ میتونیم چندتا بفرستیم،یه نفر شاید از پسش برنیاد»
_نه، من یه نفر رو سراغ دارم که این کارا واسش مثل آب خوردنه، اون یه مامور ایرانیه وقتی بچه بوده توی جنگ جهانی توسط سربازهای ما پیدا میشه و یکی از فرماندها به اسم لوکاس اونو به انگلیس میاره و اسمش رو میزاره جوزف، لوکاس سرپرستی جوزف رو گردن میگیره و بهش آموزش نظامی میده، جوزف از سن هجده سالگی وارده ارتش میشه، در اونجا ماموریت‌های سخت و غیر ممکن رو گردن میگیره و به سادگی پشت سر میزاره، پس از گذشت زمان جوزف میشه قاتل آدمای خاص و مهم، من حتی قبل تر هم میخواستم اونو برای کشتن هیتلر بفرستم منتها از اونجایی که جوزف ایرانی بوده میترسیدم که به ارتش نازی بپیونده و برای اونا کار کنه اما حالا که هیتلر ضعیف شده دلیلی هم نداره جوزف بخواد بهمون خیانت کنه

هردو طرف با چرچیل موافقت میکنند و این روش را بهترین کار برای نابودی هیتلر میدانند

هوا تقریبا مه آلود بود، چرچیل همراه با دو نگهبان وارد یک کوچه‌ی باریک میشود کمی قبل از خانه‌ی جوزف با علامت دست به نگهبانها میفهماند که بیشتر از این جلو نیایند،
چرچیل وارد خانه‌ میشود، جوزف که از دیدن چرچیل خوشحال شده بود میرود در آشپزخانه چای دم کند، در همان حال که داشت کتری را پر از آب میکرد پرسید:«حتما اتفاق مهمی افتاده که خودت اومدی اینجا، اینطور نیست؟»
_میخوام بفرستمت برا یکی
_خیلی وقته منو برا کسی نفرستادین، خب حالا اون بدبخت کی هست؟
_هیتلر
لبخند جوزف محو میشود و حالتی نگران به خود میگیرد، کتری را بر روی گاز میگزارد و زیرش را روشن میکند سپس پیش چرچیل میرود و روی مبل مینشیند،
_زمانی که هیتلر قدرت رو بدست داشت من خیلی اسرار کردم تا بفرستینم سراغش ولی هیچ کس قبول نکرد، حالا که داره شکست میخوره و کشتنش مثل قبل ارزش نداره اومدین سراغم
_هیتلر الانم هر لحظه امکان داره بقدرت برگرده اون در حال ساخت یک سلاح خطرناکه
_جواب سوالم رو ندادی، چرا اون موقع منو نفرستادین
_چون برامون مهم بودی اگه میرفتی حتما کشته میشدی
_خودتم خوب میدونی من از پسش بر میومدم، شما منو نفرستادین چون یه آریایی‌ام، شما میترسیدین که به هیتلر بپیوندم
_ببین اون قضیه کامل گذشته تو فقط بگو چی میخوای تا بهت بدم، چقدر میگیری هیتلر رو بکشی؟
_هیچی
این را میگوید و از سر جایش بلند میشود و بطرف آشپز خانه میرود تا چای درست کند
چرچیل:«یک میلیون دلار خوبه؟»
_پول زیاده ولی نه برای سر هیتلر
_دو میلیون چطوره؟
_شش میلیون
_پول زیادیه
_کار منم کار بزرگیه
_خب چاره‌ای نیست، با هیملر صحبت میکنم اون قراره تو رو بعنوان یه سرباز به آلمان ببره، تو خودتو به هیتلر میرسونی و اون رو میکشی بعدش پولتو میگیری

جوزف با سینی چای برمیگردد، سینی را روی میز میگذارد و میگوید:« باشه، کی قراره برم؟»
_آماده باش میفرستم دنبالت.
چرچیل چای را برمیدارد و یکسره میخورد سپس بلند میشود دستی بر روی شانه‌ی جوزف میزند و میرود.

جنگ جهانیهیتلرداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید