میگویند هرکسی یک گوشهٔ امن در زندگیاش دارد؛
جایی که نه شلوغ است، نه ساکت… فقط اندازهٔ خودش آرام است.
من سالها فکر میکردم آن گوشه را باید در آدمها پیدا کنم؛
در نگاهها، در حرفها، در آغوشهایی که قرار بود بمانند.
اما کمکم فهمیدم بعضی آرامشها را باید در خودت بسازی؛
در لحظههایی که بیهیچ دلیل خاصی،
چای میریزی، کتاب باز میکنی،
و میگذاری جهان برای چند دقیقه از روی شانههایت پایین بیاید.
من از همان لحظهها مینویسم.
از سکوتهایی که حرف دارند،
از لبخندهایی که دلیل نمیخواهند،
از آدمهایی که نمیدانند چقدر زیبا هستند
وقتی خودِ واقعیشان را زندگی میکنند.
گاهی فکر میکنم ما آدمها بیش از آنکه دنبال عشق باشیم،
دنبال فهمیده شدن هستیم.
دنبال کسی که میان سطرها بخواند،
نه فقط جملههای واضح را.
شاید برای همین است که مینویسم؛
نه برای اینکه نویسنده باشم،
برای اینکه هرکسی که اینجا سر میزند،
اگر حتی یک لحظه مکث کرد،
اگر حتی یک خط را دوبار خواند،
بداند که اینجا یک دل نشسته
که بلد است آرام حرف بزند.
اگر تا اینجای متن آمدی،
شاید تو هم از همان آدمهایی هستی
که جهان را کمی آرامتر،
کمی عمیقتر،
و کمی واقعیتر میبینند.
و اگر اینطور باشد،
پس خوش آمدی به گوشهٔ امن من.
---
اگه بخوای، میتونم همین متن رو:
- کوتاهتر کنم
- شاعرانهترش کنم
- یا با اسم پروفایلت هماهنگش کنم
فقط بگو کدوم سبک رو بیشتر دوست داری.