زنبیل سبک است. او سنگین است. فکرش، روحش و جسمش سنگین است. پاها را روی زمین میکشد و به جلو میرود. باید شیر و ماست و نسکافه بخرد و نان تست. اگر دیر برسد از تخفیف بیستدرصدی خبری نیست. باید زودتر راه میافتاد و یا اینکه اجازه میداد آقا کریم برای خرید بیاید.
-چرا خودت رو به دردسر میندازی؟ خب بزار خریدارو آقا کریم بکنه. ای بابا!
اکبر آقا نمیدانست چه دردی هر روز او را روانهی کوچه و خیابان میکند.
احساس ضعف میکرد. با خودش گفت:
اگه این یکیم دختر باشه..
گریهاش گرفت. چادرش را به جلو کشید. از وقتی فهمیده بود برای بار پنجم حامله شده است چادری شده بود. هیچ کاری از دستش برنمیآمد. راه رفتن خوب بود. تنها کاری بود که از عهدهاش برمیآمد. سه دفعهی آخر با کلی هزینه باز هم بچهها دختر بودند. حالا باید فقط خدا را صدا میزد. با راه رفتن در کوچه و خرید از سوپرمارکت.
عقلش به چیز دیگری نمیکشید. شاید خدا دلش به رحم میآمد.
-من آدم بیعقلیم. به هر کی بگم این کوچهگردی و خرید تنها راه ناله به درگاه خداست به من میخنده. خدایا هیچوقت نذار اینو به کسی بگم.
انگار صبحانه نخورده بود. دلش مدام ضعف میرفت. لبهایش خشک بود. کاش حامله نمیشد. مگر دست خودش بود.
- خدایا به چه جرمی آزارم میدی؟
تخفیف بیستدرصدی را نباید از دست میداد. قدمهایش را تندتر کرد.
خندهاش گرفت. پول اکبرآقا از پارو بالا میرفت. نمیدانست چرا به خودش سخت میگرفت. باید راه میرفت و دعا میکرد.
- ای خدا کاش این همه پول بهم نمیدادی عوضش، عوضش یه پسر..
بار دیگر هجوم اشکهای داغ بود که از چشمهای مرطوبش روان شد.
- پسر پسر پسر
موبایلش زنگ خورد. دختر بزرگش بود.
همهی تلاشش را کرد تا صدایش معمولی باشد.
-مامانجان، چرا تنها تنها بلند میشین میرین بیرون. مگه دیشب بهم قول ندادید تنهایی نرید. اگه براتون اتفاقی بیفته..
چه صدای قشنگ و آرامبخشی داشت. دخترش، چهار دخترش.
انگار یکدفعه چشمش به حقیقت مبهمی باز شد.
- چهار دختر صحیح و سالم و خوشگل دارم. چه مرگمه. گور بابای اکبر آقا. میخواد زن بگیره بره بگیره، نه یکی نه دوتا هزارتا. خدایا منو ببخش. خدایا منو ببخش. خدایا شکرت خدایا شکرت تو چقد خوبی مهربونی خدایا شکرت که چشمامو باز کردی. خدایا شیطون گولم نزنه دوباره غر بزنم. باید برم خونه. میرم خونه. خونه. میرم خونه پیش دخترام.