دختر جوانی به نام دایان از کانادا برای شرکت در یک پروژه سینمایی به آمریکا میآید. دختر دیگری به نام کامیلا نیز برای بازی در یک فیلم سینمایی به هالیوود میآید. این دو در یک پانسیون یا جایی شبیه آن هم خانه میشوند و یک رابطه عاطفی بین آنها شکل میگیرد. هر دو در پروژه شرکت میکنند. کامیلا موفق میشود نقش اول را به دست بیاورد و دایان یک سیاهی لشکر میشود. کارگردان فیلم عاشق کامیلا میشود و با او ازدواج میکند. دایان که از خیانت کامیلا برآشفته، قاتلی را اجیر میکند تا او را به قتل برساند. کامیلا کشته میشود دایان نیز از ترس پلیس دست به خودکشی میزند.
این طرح یا خلاصه ای از فیلم "جاده مالهالند" یا Mulholland Drive ساخته دیوید لینچ کارگردان آمریکایی است. فیلمی که در سال ۲۰۰۱ میلادی ساخته شد و جایزه اسکار بهترین کارگردانی و همچنین نخل طلای کن را گرفت.
ولی سوال مهم این است: آیا این روایت را در خود فیلم هم میبینیم؟ به هیچ وجه!
جاده مالهالند اصطلاحا در سبک سوررئالیسم ساخته شده یعنی فراواقع گرایی و اینگونه که تعریف شد روایت نمیشود.
آنچه به عنوان خلاصه داستان آورده شد روایتی است که بعد از دیدن فیلم و کنار هم قرار دادن صحنه ها و نقدها و تحلیل های مختلف میتوان به آن رسید. ولی آنچه در فیلم میبینیم به تعبیری سوررئال است. آیا میتوان پلان یا طرح یک فیلم سورئال را تعریف کرد؟ به احتمال زیاد خیر یا کاری است بسیار دشوار. زیرا ورای حقیقت چیزی است از جنس هذیان و اوهام و قابل تعریف به معنای رایج نیست.
اما سوررئالیسم چیست؟
سیروس شمیسا استاد ادبیات فارسی و نویسنده در کتاب سبک های ادبی مینویسد:
سوررئالیسم در یک کلام برخورد روانی با ادبیات است. به عبارت دیگر ادبیات به اضافه مسائل روانی. sur در فرانسه به معنی روی یا فرا است و real یعنی حقیقی. روی هم یعنی فراواقعی. میتوان گفت مراد واقعیتی است که در ضمیر ناخودآگاه ماست و فقط در اوهام و هذیان ها بروز میکند.
جاده مالهالند یک فیلم سوررئالیستی است و یک روایت خطی و ساده ندارد.
برای مثال: همانطور که گفته شد فیلم درباره دختری به نام دایان است اما در فیلم یک دایان نداریم. بلکه دو دایان داریم یا دو کامیلا داریم.
در واقع از تایم حدود دو ساعت و نیم فیلم، دو ساعت اول اصولا شما دایان و کامیلا را نمیبینید بلکه دو زن دیگر به نام های بتی و ریتا را میبینید.
بتی و ریتا دو نامی است که دایان در خواب روی خود و دوستش کامیلا گذاشته.
اما لینچ چگونه یک داستان خطی را تبدیل به یک داستان غیر خطی و بسیار پیچیده میکند؟
در اصل شگرد چندان پیچیده ای نیست. اگر فیلم را چند بار ببینید و مقداری حواشی آن را مطالعه کنید. فیلم یک نقطه شکست دارد در حدود دقیقه ۱۲۰. ۱۲۰ دقیقه بعد از شروع فیلم دایان از خواب بیدار میشود و بیننده متوجه میشود دو ساعت داشته خواب دایان را میدیده است!
این همان لحظه ایست که دایان در اتاق پانسیون از خواب بیدار میشود و یک کلید آبی روی میز میبینید که یعنی قاتل اجیر شده کامیلا را کشته.
چرا کارگردان بزرگی مثل لینچ به جای تعریف سر راست و بی شیله پیله یک ماجرا ترجیح میدهد آن را تبدیل به یک کلاف سر در گم کند؟
خوب جواب ساده این است که او یک هنرمند مدرن است. همین دیوید لینچ فیلم بسیار درخشان "فیل مرد" را دارد که روایتی به مراتب ساده تر و دلنشین تر دارد. اما به مرور زمان بر پیچیدگی کارهایش افزوده میشود تا به جاده مالهالند میرسد که سناریو قابل تعریف نیست.
اما چرا هنرمندان در ادبیات و سینما از روایت های ساده گریزان شدند؟
زیرا هنر اصولا یک همزاد دارد. همزاد هنر میتواند یک مکتب فلسفی یا علمی یا هر نوع تحول در اندیشه باشد. همزاد سوررئالیسم، مکتب روانکاوی فروید روانکاو اتریشی است. و اوج مکتب سوررئالیسم نیز در حقیقت میان دو جنگ اول و دوم جهانی در اروپا است.
سوررئالیسم محصول رشد روانکاوی جدید در قرن بیستم است.
لینچ از همان اولین فیلم خود کله پاک کن ۱۹۷۷ سوررئالیسم را به عنوان مکتب ادبی خود برگزید. و به غیر از جاده مالهالند، فیلم بزرگراه گمشده را هم در همین سبک ساخته است.
و نهایتا دو سوال دیگر مطرح میشود:
یکی اینکه اصلا چرا فروید فکر میکرد رفتارهای انسان
اولا عمدتا ناشی از امیال جنسی است؟
ثانیا چرا ناشی از ضمیر ناخودآگاه است؟
زیرا این فیلم اصولا بر این دو اصل استوار است.
و بالاخره اینکه
آیا فضیلتی اخلاقی برای اینگونه روایتگری در سینما یا ادبیات وجود دارد؟