پرینتر سوزنی، با سر و صدای زیادی بلیت را چاپ کرد و بعد یک دفعه ساکت شد. زنِ جوانی که پشتِ پیشخوان نشسته بود، بلیت را از محل خط چینش جدا کرد و روی سنگِ سیاه و سردِ پیشخوان گذاشت. بلیت را برداشتم.
- کجا باید سوار ...
- سکوی ۳
رفتم توی سالنِ انتظار. نشستم روی یکی از صندلیهای فلزی یخ زدهی سالن و ساکم را هم جلوی پایم گذاشتم. تمام زندگیام جمع شده بود توی همین ساک. زیپش نصفه و نیمه بسته شده بود. کمی به حال خودم افسوس خوردم و بعد خودم را بیشتر جمع کردم تویِ کاپشن ضخیمی که دو سه سال پیش خریده بودم.
دستهایم را گذاشتم روی شلوارم و نگاهشان کردم. نزدیک به پنجاه سال بود که برایم کار کرده بودند. البته نه فقط برای خودم. بیشتر برای زندگیام تلاش کرده بودند. به این فکر کردم که چقدر تپلتر شده بودند؛ پوستشان ضخیمتر شده بود و ناخنهایم شادابی قبل را نداشتند.
صندلی فلزی یخ زدهی سالن، داشت گرمتر میشد. با صدای اس ام اس، دستم را از رویِ شلوارم برداشتم و کردمش توی جیب کاپشنم. مسعود بود. بدون هیچ حرف دیگری پرسیده بود که کجا هستم.
باتری گوشیام چند ماه میشد که خراب شده بود و وقت نکرده بودم درستش کنم. البته دلیلی هم نداشتم. همیشه توی خانه بودم و همیشه شارژر کنارم بود. اما حالا فرق میکرد. داشتم تا شاهرود میرفتم و هر لحظه ممکن بود گوشیام خاموش شود.
با چشم دنبال پریزی گشتم تا بتوانم کمی شارژش کنم. زیپ جلویی ساکم را باز کردم و شارژرم را بیرون آوردم. گوشهی سالن، نزدیک زمین، یک پریز برق بود. رفتم و گوشی را به برق زدم و دوباره آمدم روی صندلی نشستم.
به این فکر میکردم که چه شُد که از خانهای که سی و چند سال برای گرم نگه داشتنش زحمت کشیده بودم، بیرون زدم و الان باید روی این صندلی بنشینم و منتظر باشم تا اتوبوس بیاید توی سکوی سه و من برای همیشه بروم از این شهر...
بعد برای اینکه یادم نرود و شُل نشوم در تصمیمی که گرفتهام و بعد هم به این نتیجه نرسم که حتماً راه بهتری هم برای حل مشکل بوده، به حرف مسعود فکر کردم که فکر میکرد بدونِ او هیچ کاری را نمیتوانم درست انجام دهم. به اینکه فکر میکرد فقط خودش است که زحمت میکشد و حالا که برای خانه پول درمیآورد، شاخ غول را میشکند.
همهی داستانهای این سی و چند سال را مرور کردم و بعد هم با خودم گفتم که روزی هزار بار باید به خودم یادآوری کنم که همهی راهها را امتحان کردهام، همهی فرصتها را به مسعود دادهام اما درست نشده که نشده... بچهای هم نداریم که بخواهم نگرانش باشم.
از همان دور میدیدم که چراغ گوشیام روشن و خاموش میشود. حتماً مسعود بود که آمده بود خانه و چون جوابش را نداده بودم، داشت زنگ میزد تا ببیند کجا هستم.
از پشت پنجرهی گرد و خاکی و پر از لکِ سالن انتظار، اتوبوسی را دیدم که آمد توی سکو و ایستاد. در اتوبوس باز شد. جوانِ کم سن و سالی ازش پیاده شد و آمد توی سالن.
- ساعت ۲ شاهرود سوار شن
بهجز من کسی توی سالن انتظار نبود.
- خانم شاهرودی؟
نگاهش کردم. داشتم به این فکر میکردم که واقعاً میخواهم همه چیز را بگذارم و بروم؟ میخواهم خودم را بیندازم توی یک دنیای ناشناخته؟
- بله. شاهرود.
چند دقیقه بعد، روی صندلی اتوبوس نشسته بودم. گوشیام را درآوردم. زیاد شارژ نشده بود. مسعود چند بار زنگ زده بود. چند تا اس ام اس خوانده نشده هم داشتم.
قبل از اینکه بخواهم بروم پیش میترا و کمک کنم تا آشپزخانهی خانگیاش را با هم راه بیندازیم، ازش خواسته بودم تا یک وام برایم جور کند. جور کرده بود. یکی از اس ام اس ها مالِ قسط وام بود که اتوماتیک از حسابم برداشت کرده بودند. چون یادم میرفت، خودم خواسته بودم.
پسر جوان شاگرد راننده آمد توی اتوبوس. بلیت همه را گرفت. به بلیتم نگاه کردم. اسمم را روی بلیت نوشته بودند. مبداً تهران؛ مقصد شاهرود. بلیت را دادم به پسر جوان.
چند دقیقه بعد، توی جاده بودیم. مسعود همچنان زنگ میزد. گوشیام خاموش شد و من رفتم توی جادهای که انتهایش اگر چه برای همه مشخص بود، اما برای من خیلی نه.