تا کلی وقت زیر نظرت داشتم و حواسم بود که نکنه پیاده بشی و دیر بشه که آخرم شد
من که حواسم پرت نشد اما شما هم یکم دیر اقدام کردی برای پیاده شدن، منم تا اومدم برسم به در که برسم به شما، در بسته شد.
میدونی دوست داشتم یه کاری کنم
کلی راه اومد تو ذهنم ولی دیدم نه عملی نیست !
تنها کاری که از دستم بر میومد همین بود که بهت بگم من فهمیدم !
که همینم نشد و رفتی و همین شد که تصمیم گرفتم این نامهٔ یهویی رو پست کنم.
حالا یا خودت میبینی یا امثال خودت که بارها با این صحنه مواجه شدید ولی سکوت کردید.
|۲۰ آذر سالِ غمگین|