نمیدونم اگه چهارسال پیش شروع کرده بودم جایی بنویسم حال و روزمو چقدر ممکن بود الان شرایطم فرق کنه. منظورم از حال و روز دقیق احوالات و نحوه ی گذشتن روزامه. میدونی تا سال اول دوم دانشگاه تو یه سر رسید مینوشتم چیا میگذره ولی خبوقتایی که نبودم یا بعضا بودم مامانم میرفت میخوندشون. شاید بعدا بیام داستان اون نوشتنامو هم بنویسم.
بهم کلونازپام داد . نسبت به اسمش حس خوبی ندارم چون یاد بچگیم میفتم که مامانم بعد خوردنش منگ میشد و هروقت اذیتش میکردم تهدیدم میکرد که اگه اروم نشینی کلونازپام میخورمو میخوابم.
اینو مینویسم برا فرضی که اگه کسی داشت اینو میخوند بدونه . من 5 ساله مه دارم با افسردگی دستو پنجه نرم میکنم. 4-5تا تراپیستو روانپزشک عوض کردم. و اکثرشونو بعد 3-4 ماه عوض کردم .
امیدوارم هفته ای دو سه بار بیامو اینجا از خودم بنویسم . حس میکنم وقتی بمیرم هیچی ازم هیچ جا بقی نمیمونه. بچه تر که بودم چقدر عاشق بیت "باشد که نباشیمو بدانند کخ بودیم " بودم. اون موقع فکر میکردم قراره نوبل فیزیکو ببرم یا مرزای علمو جابجا کنم. ولی الان یه دانشجوی انصرافی از یه دانشگاه رده الف و تازه ثبت نام کننده ی دانشگاه ازادم . داستانای اینو هم شاید بعدا بیام بنویسم . اها خواستم بگم چیشد که اینجا رو انتخاب کردم . چون خیلی خیلی دارم خودمو توی اینستا توییتر سانسور میکنم . همه ی هم سنام الان شرایطشون بهتر از منه و بخاطر همین تصمیم گرفتم اونجا فقط از حالای خوبم بنویسم.
ساعت نزدیک 11 شبه الان . میخوام برم این دوتا قرصای جدیدو بخورم . بهم گفت یه حالت مستی که گرفتی برو بخواب بعدش. بذار ببینم از کدوم دسته از مستیام قراره باشه . اگه امشب خوابم برد فردا میام مینویسم .