امیر عزتی
خواندن ۲ دقیقه·۵ روز پیش

(جن زدگان) اثر امیر عزتی فصل سوم

داخل چاه حدودا یه چهار متری عمق داشت، دیواره ای چاه بسیار بی بنیه شده بود و احساس می‌کردم که اگه پاهام رو به اینطرف و اونطرف دیواره چاه گیر بدم خاک سست شده و فرو میریزه اما چاره ای نداشتم تشنگی بر من چیره شده بود و من تصمیم خودم رو گرفته بود، از قبل طناب و کیسه آماده کرده بودم و یه سر طناب رو به یه سنگ بزرگ بستم و داخل چاه انداختم و با کیسه ها با هر سختی که بود خودم رو پایین چاه رسوندم خیلی بوی تعفن میومد فکر کردم شاید حیوانی داخل چاه مرده باشه، بهر حال با سر نیزه شروع به کندن زمین کردم، هنگام کندن زمین، خاک خیلی نرم بود و انگار به تازگی پر شده و برای من عجیب بود چند تا کیسه با خودم برده بودم که خاکها رو داخل کیسه کنم و بعد از پر کردن به بالا برم و خاکهای کنده شده رو بکشم بیرون و همین کار رو هم کردم با هر مشقطی که بود تونستم یه چند کیسه ای خاک رو از چاه خارج کنم حسابی گرمم شده بود و بوی تعفن اذیتم می‌کرد با چنگ خاک رو توی کیسه ها می ریختم و با سر نیزه میکندم، یه دفعه احساس کردم جسدی زیر خاکه بیشتر که کندم دست جسد معلوم شد چراغ قوه رو هی روشن و خاموش میکردم که باطری اون دوام بیاره، آره واقعا دست یه جنازه بوده بیشتر که خاک اطرافش خالی کردم دیدم جنازه گروهبان هنگ خودمونه وای خدای من ترس تمام وجودم رو فرا گرفت بدنم میلرزید از ترس به ته ته پته افتاده بودم جرات بالا رفتن رو هم دیگه نداشتم آخه چطور ممکن بود که گروهبان مرده باشه اونهم داخل این چاه و من که نزدیک این محل بودم متوجه نشده باشم، حسابی خودمو باخته بودم، بدنم از ترس رعشه گرفته بود صدام بالا نمیومد وای خدای من این چه مصیبتی بود دیگه، زدم زیر گریه و داد میزدم وای خدای من، اینقدر بی حس شده بودم که دیگه نمیتونستم از چاه بیرون بیام تمام انرژی من رفته بود همون جا از خستگی و ترس افتادم بقدری خسته شده بودم که خوابم برد،،،، ادامه دارد

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید