امیر عزتی
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ روز پیش

داستان کوتاه( تشویش) اثر امیر عزتی

امیر عزتی کتاب فروش
امیر عزتی کتاب فروش

نگران بودم و تشویش و اضطراب منو فراگرفته بود من به اون گفتم که دیگه وصله های شلوارم در رفته ولی او اصلا توجه نکرد، تپش قلبم بالا رفت، سریع یه دونه پراپرانوال 20 خوردم یه خورده، آروم گرفتم ولی بی فایده بود اولین بارش که نبود لباس‌های منو بی اهمیت روی رخت چرکها مینداخت و اصلا دیگه وصله هاشون رو کوک نمیزد منم، آخه حق داشتم یه دفعه عصبانی شدم، دیگه کار از دستم در رفت ندونستم چی شد که یه دفعه سوزن رو برداشتم، اون لحظه خون جلوی چشمهام رو گرفته بود، چشمهام سیاهی میرفت خونم موج موج میزد و ظربان قلبم افتاده بود کف پاهام دیگه کسی جلو دار من نبود، هیچ کس نمیتونست منو قانع کنه، هیچ کس، و من تصمیم خودمو گرفته بودم، آخه من تا کی باید این رفتار اونو تحمل میکردم،دیگه جایی برای بخشیدن نبود حالا موقش بود تا حقشو کف دستش می‌گذاشتم، آره تاکی، عذاب من باید به اون میفهموندم که دیگه کاسه صبرم تموم شده تا به خودم اومدم
دیدم، وای خدای من، سوزن رو محکم گرفتم و تند تند شروع کردم به نخ زدن سوزن شلوارم رو مثل خدنگ گرفتم و وصله ها رو نشونه رفتم و رگباری داشتم به شلوارم کوک میزدم ، تا کی باید منتظر اون می موندم ، نه واقعا تا کی، مگه من مسخره هستم،اون چی فکر کرده، یه دفه آرامش عجیبی منو فرا گرفت خون توی رگهام تند تند حرکت کرد و عرق عجیبی سراپای منو فرا گرفت. گرمای عجیبی کف پاهام حس کردم، تمام موهای بدنم سیخ شد تا به خودم اومدم وصله های شلوارم رو کوک زده بودم، باورم نمیشد،چه هیجانی داشت، آره من این کار رو کردم، اون حساب کار دستش اومد و سکوتی عمیق اون رو فرا گرفت، حالا من بودم یه سوزن، و اون توی سکوتی عمیق غرق شده بود، و به من زل زده بود

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید