چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن....
نمی دانم آیا تو ام اینگونه ای؟! احساس تنهابودن در همه جا و با هر گروه و جمعی تنها نمیگذاردت!.
انگار همیشه منتظری! انگار که کسی دیگر قرار است بیاید و با او شروع کنی و تو گویی انگار که تمام افراد و آدمهایی که با انها مرتبطی و میشناسی به نحوی بیگانه اند. میگویی، میخندی و حتی شادی و میگساری میکنی ولی همچنان تنهایی و احساس تنهایی میکنی!.
به ناگاه به آدمهای دور و برت خیره می شوی و در عین صحبت و گفتگو، با خود میگویی چقدر من از او دورم. در وجودت خلاءی پدید آر می گردد و ما بین خود و هرآنچه و هرانکس که می بینی و می شنوی، مرز بندی میکنی و همه را در آن سوی مرز، رها و به سمت مسیری نامعلوم در خیالات خود پرسه میزنی.
و از خود می پرسی؟
چه دردیست در میان جمع بودن ولی ......