خودم بهتر میدانم چقدر عجیب است، اما ضرر که ندارد، چه کارش کنم؟ دلم میخواهد به چشمشان بیایم. حالا اگر به جای این پیرمرد که موهای در آسیاب سفید نکرده اش را به دقت تمام به عقب آب و شانه زده، مثلا یک جوانِ جوان پسند خوشتیپ، کتابدار اینجا بود ککم نمیگزید. یعنی شاید هم میگزید اما اقلا من از آنهایی نیستم که به گزش قد و قیافهی آدمها محل بگذارم.
پیرمرد بوی یکی از همان کتابهای کاهی انتهای کتابخانه را میداد، از آن قفسهی غیرامانی خارج از دسترس. دیگر نا و حوصلهی ورق خوردن نداشت. تازه آن هم به دست جوانهایی نپخته و عجول. به قاعدهی قدیمیها که برای هرکار، اصل و دستوری دارند سختگیریهای مخصوص خودش را داشت. بی کارت به کسی کتاب نمیدهیم یا اصلا چه معنی میدهد که روی برگه اسم یک خروار کتاب قطار کرد؟ حالا هرچقدر زور بزنی توضیح دهی که اینها در نیمکت ذخیره نشستهاند و شما فقط دوتای اولی را بیاورید؛ شکاف نسلها پر نمیشود که نمیشود. سرهمین قبیل موضوعات پیش پا افتاده چند باری دعوایم کرد و من هربار مصرتر که باید دستی به اوضاع کشید.
هیچ وقت به کتابهایم نگاه نکرد، یعنی کرد اما نه انگار که کرد. هیچ نپرسید راستی این کتاب چطور بود یا من هم آن یکی را در جوانی خواندهام. روس و تاریخ و هنر هم فرقی نداشت. نه دولت آبادی در ده جلد توانست قفل این کتاب عتیق را بشکند و نه فلوبر. کتاب ها یکی یکی به امید توفیقی روی میز میآمدند و دست خالی و مایوسانه به قفسهها برمیگشتند.
سلام کافی نبود، شب بخیری هم چسباندم. با صدایی که صمیمی اما از حنجرهی دختر بچهی لوس بیمزهای بیرون نیامده باشد. برگه را دستش دادم. فقط دو کتاب نوشته بودم. عینکش را که زد تازه فهمید برگه را وارونه گرفته. به دقت بازرسی جدی برگه را کاوید. پیرمرد پرسید چرا؟ سرش پایین بود اما یحتمل لبخند ظریفی داشت، از آن مدلهایی که بچهها پرو نشوند. محتاطانه خندیدم و خجالتزده بیشتر از قبل در شالگردن پنهان شدم.
ما بالاخره حرف زدیم، حتی اگر به درازای چرایی باشد بیشتر از همیشه. لبخند زدیم و حتی موقع تحویل کتاب او مرا دخترجان صدا زد. امشب کتابِ پیروز لای انگشتانم میتپد، کتاب صورتی رنگِ "دست از لوس کردن شوهرتان بردارید".