سید محمد جواد موسوی
سید محمد جواد موسوی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پاره ای از داستان ادامه (اصل)

زندگی جدید

سیزده سال زندگی با دو نفر که عاشق تو هستند و ناگهان به خود میایی و میبینی در عرض یک روز آنان‌را از دست میدهی‌. خب هرکس بود فکر خودکشی به ذهنش میرسید و حتی شاید خود را هم میکشت!اما او فرق میکرد.البته که فکر خودکشی به ذهنش رسیده بود. ولی او آدم این کار ها نبود. هزار حیف که از نقشه های شوم عمه خبر نداشت. او باید خود را برای زندگی مستقل آماده میکرد. عمه لینایی که به شهرت و پول پدر پراک حسادت میکرد و منتظر آمدن این روز بود. پراک هم که اشک های مصنوعی عمه را باور کرد، برای عمه هم ناراحت بود. اشک از چشمانش سرازیر شده بود و صورتش خیس خیس شد. ولی صدایی از او بیرون نمی آمد. باورش سخت بود که فقط عمه ای داری و به غیر او که افکارش هم با تو فرق دارد. تازه عمه ای که هر روز یک جور بود.مدتی بود که اصرار داشت او را با نام آنا (که اسمی خارجی و بی معنی از نظر پراک بود)صدا کنند. آدم دو رویی که معلوم نبود لستر،شوهر بلاروسی که برای تحصیل به یونان آمده بود چطور عاشق او شده بود؟! انسانی دروغگو که سبیل های روغنی اش اورا (از نظر خودش)به یک بازرگان پولدار تبدیل کرده بود. مراسم داشت کم‌کم تمام میشد.



دوستان به پایان این قسمت از داستان خود نوشت بنده رسیدیم.

اگر دوست داشتید لایک کنید و اگر اشکال یا نکته ای در این قسمت بود، حتماً برام بنویسید.

اگر دوست دارید پارت های بعد رو بزارم حتماً با لایک یا نظراتتون حمایت کنید.

ممنون.

خودکشی ذهنشداستانزندگیسبک زندگیداستان جذاب
من جوادم. تو پست هام چیز های زیادی است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید