سید محمد جواد موسوی
سید محمد جواد موسوی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پاره ای از داستان

وقتی که سر مزار پدر و مادرش بود، تازه ارزش وجود آنها را دانست. با خود می اندیشید که اگر آن ساعت، آن زمان و آنجا آتش لعنتی را فقط برای یک بازی بی ارزش روشن نمیکرد،شاید امروز و آن ساعت در مدرسه بود و همه چیز طبق معمول پیش میرفت. در ذهنش به خود وتمام عالم دشنام میداد. وقتی که عمه و شوهر عمه داشتند به چگونگی نگهداری از او فکر میکردند ، او به آنها هم ناسزا میگفت و ابراز نفرت میکرد. پراک، که غرق در غم و اندوه بود،کمی صبر کرد و آرام گرفت. خون به مغزش نمیرسید. حالا چه فایده ای دارد؟دیگر بی احترامی و چرند گویی به عالم و آدم بیهوده بود.....


دوستان این داستان رو خودم مینویسم و تصمیم گرفتم با شما به اشتراک بگذارم. نظراتتون رو لطفاً بگید. در ضمن اگر نام مناسبی برای داستان در ذهنتون است، حتماً اطلاع دهید.

ممنون ????

داستانپاره داستانداستان اجتماعینوشته منداستان معمولی به نظر خودم
من جوادم. تو پست هام چیز های زیادی است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید