وقتی که سر مزار پدر و مادرش بود، تازه ارزش وجود آنها را دانست. با خود می اندیشید که اگر آن ساعت، آن زمان و آنجا آتش لعنتی را فقط برای یک بازی بی ارزش روشن نمیکرد،شاید امروز و آن ساعت در مدرسه بود و همه چیز طبق معمول پیش میرفت. در ذهنش به خود وتمام عالم دشنام میداد. وقتی که عمه و شوهر عمه داشتند به چگونگی نگهداری از او فکر میکردند ، او به آنها هم ناسزا میگفت و ابراز نفرت میکرد. پراک، که غرق در غم و اندوه بود،کمی صبر کرد و آرام گرفت. خون به مغزش نمیرسید. حالا چه فایده ای دارد؟دیگر بی احترامی و چرند گویی به عالم و آدم بیهوده بود.....
دوستان این داستان رو خودم مینویسم و تصمیم گرفتم با شما به اشتراک بگذارم. نظراتتون رو لطفاً بگید. در ضمن اگر نام مناسبی برای داستان در ذهنتون است، حتماً اطلاع دهید.
ممنون ????