من اینجا هستم، در 75امین روز بعد از تولد سی سالگی. زندهام و سالم
ماجرا از یک شب تاریک شهریوری در جادهی شیرگاه شروع شد. ناخودآگاه احساس کردم این آخرین باری بوده که ساری بودم و این دفعه که برگردم تهران میمیرم! مردن برام مشکل نبود، چون بعد مدتها تو این سفر شرایطی شد که همهی اقوام رو دیده بودم، مادر و پدرم، خواهر و برادرم، پدربزرگ و مادربزرگها، خاله عمهها، خانوادهی همسرم و... چه عالی، پس دیگه کاری ندارم! مشکل این بود که برای مردن آماده بودم! بعد در یک لحظه غم عالم روی دلم نشست که چرا چیزی منو به زندگی وصل نگه نداشته؟ چرا تو این سن آمادهی مرگ هستم؟
برمیگردم به عقب، من یه دختر از هر لحاظ معمولی هستم پس اگر تو موضوع خاصی امتیاز خاصی نداشتم، از اون طرف هیچ مشکل و بدبختی خاصی هم نداشتم و توی زندگیم همه چیز تقریبا نرمال و معمولی بوده. آدم شاد و منعطفی بودم و همیشه از سادهترین چیزها کیف میکردم و آمادهی تجربههای جدید بودم.
حالا من در یک لحظه از درون تهی شدم.دو ساعت تموم صحبت نکردم و بی صدا اشک ریختم، احساس پوچی میکردم. هر چیزی که انجام داده بودم یا قبل از این دوست داشتم انجام بدم تو ذهنم مقابل سوال «خوب که چی؟» قرار گرفته بود! حالا که آخرش مرگه چه فرقی داره فلان سفر رو برم یا نه؟ فلان چیز رو بخرم یا نه؟ پارتنرم رو تا آخرش ببینم یا از دستش بدم؟ هیچ چیز با چیز دیگهای تفاوت نداشت. من نسبت به همه چیز پوکر و بی حس شده بودم.
این ماجرا شروع دورهی 5 ماههی افسردگی من بود. شرحش رو تو پست بعدی خواهم گفت، از چالشها تا بهبود